حوالی سال 91 بود. جایی در شیراز تدریس میکردم. بخش هایی از ژنتیک را من میگفتم و بخشهای مهمترش را آقای الف! صدوهشتاد درجه در اعتقادات با هم متفاوت بودیم. من گاهی بین درس گریزی میزدم به مباحث فلسفی و وجودی. و ساعت بعد، ایشان در چشم بههم زدنی همه را زیر سؤال میبرد. نابغهای بود در علم ژنتیک و من همیشه بعد از اتمام تدریسم، مینشستم توی کلاس و تمام کلماتش را جزوه مینوشتم. آنوقتها به من میگفت فلانی! بیا تا راه پول در آوردن را از این علم ژنتیک یادت بدهم و من با اینکه قبول داشتم پول اصلاً چیز بدی نیست، اما میگفتم هدفهای دیگری دارم.
بعد از هفت سال، دیروز رفتم سر کلاسی که ایشان استادش بود. تا مرا دید شناخت گفت آمدی اینجا را هم صاحب شوی؟ گفتم خیر، آمدهام شاگردی کنم.حالا پولدار شده بود و مثل همیشه اولین کلمهای که روی تخته نوشت "پول" بود. میلیاردر بود و هنوز هم ژنتیک را عالی تدریس میکرد. به بچهها گفتم، اگر از ایشان این درس را یاد نگیرید، از هیچکس یاد نخواهید گرفت.
هیچچیز نمیتوانست مثل حضور در کلاس ایشان من را به وجد بیاورد. کسی که تو را وادار میکند هر دقیقه، یک دور عقایدت را چک کنی! و یکبار هم دنیای پر رمز و راز ژنتیک را از دید ایشان ببینی.
حواشی:
1. از ارم شیراز تا انقلاب تهران، هفت سال گذشت و بحث من و آقای دکتر الف، هنوز هم بر سر تحلیل درست و رابطۀ بین رؤیای صادقه و پالسهای الکتریکی مغز ست و باز هم بحثمان دربارۀ چارچوبهای اخلاقی ژنتیک پزشکی به سرانجام نرسیده بود که ماشین مدل بالایی آمد و اقای دکتر را با خودش برد.
2. بهترین چیزی که از ایشان یاد گرفتم این بود که باید مهارتهای جانبیِ زیادی به دست بیاوریم تا توی رشتۀ خودمان موفق باشیم. حتی یک جاهایی پای قوانین بیزینس هم به ژنتیک باز میشود یا مدیریت.
3. جملۀ معروف ایشان "از کسی نپرس این رشته خوبه یا بد؛ خوب و بد رو تو میسازی".
درباره این سایت