برخلاف تصوّر همیشگیام، آرایشگاههای نه را دوست دارم! مینشینم روی صندلی انتظار! و کتابی باز میکنم و فقط وانمود میکنم که دارم میخوانم. در واقع تمام حواسم به حرفهای خانمهاست. اصلاً انگار آنجا، تنها جاییست که یک نیاز مشترک، ن را دور هم جمع میکند و همین جمع شدن و نیاز مشترک، انگار دلها را به هم نزدیک میکند. حرف میزنند و گاهی میشود عمیق و کامل به دغدغههای نه و مادرانه و همسرانهشان پی برد.
•
•
نشسته بودم و به داستان زنی گوش میدادم که بعد از 17 سال زندگی مشترک، به همسرش گفته بود، "برای عروسیمون که حلقه نخریدی، جشن هم که نداشتیم، عکس هم که نگرفتیم، بیا و این شبِ یلدایی یه حلقه بخر و جلوی بچههامون بهم هدیه بده". بین حرفهایش گاهی مکث کوتاهی میکرد که معلوم بود، زیر دست خانم آرایشگر دردش آمده. دماغش را هی بالا میکشید که معلوم بود اشکش هم در آمده. بعد از چند دقیقه خانم آرایشگر داشت با تلفن حرف میزد که نالۀ ضعیف همان خانم بلند شد "سوختم". آرایشگر سریع تلفن را قطع کرد و رفت سمتش، پرسید "چرا زودتر نگفتی؟!" جواب داد، "فکر کردم لازمه، باید باشه! گفتم خودتون حواستون هست". خانم آرایشگر خندید. شاید از این همه مطیع بودن آن خانم کیفور شده بود. خانم هم خندید. گفت "خب، حالا سوزوندید منو! بگید چی بزنم به صورتم که زود خوب شه؟".
حاشیه:
1.نمیدانم چقدر شبیه این خانم، مطیعِ کسی هستم که قرارست من را توی همین دنیا زیباتر کند؟! نمیدانم چقدر بهش اعتماد دارم؟ نمیدانم تا کجا درد را تاب میآورم و حتّی طوری اعتراض میکنم که "او" خوشش بیاید. نمیدانم اصلاً همچین اعتمادی دارم که با هر درد، فقط تحمّل کنم و محکم سر جایم بایستم و هر بار که دردم تمام شد و آن مرحله را تمام کردم از "او" تشکّر هم بکنم که دردم داد و خوشگلم کرد و دوباره هم مشتریِ خودش باشم؟ شبیه همان خانم که بلند شد، دستی به سر و رویش کشید، لبخند پهنی زد و تشکر کرد؛ تازه پول هم داد! و رفت تا دوباره بعد از چند هفته برگردد!
درباره این سایت