دیشب وقتی رسیدیم نان تازه به دست داشت از پله‌ها بالا می‌آمد. با اینکه نزدیک اذان بود و شواهد نشان می‌داد که نانوایی شلوغ بوده، با لبخند پهنی از همان پایین پله‌ها به همه‌مان سلام بلندی داد و تا چشمش به سفرۀ افطار افتاد گفت "به‌به عروس‌ها چه کردید!" (در حالیکه فقط سبزی و گوجه و خیار گذاشته بودیم و اصلاً کار سخت و پیچیده‌ای نبود). به تک‌تکمان با اسم، خوش‌آمد می‌گفت و رو به پسرک می‌گفت، "هیچ‌جا نونای مادر جونت رو نداره. هر جا رفتی، افطارها رو برگرد همینجا". سر سفرۀ افطار رو به پسرک میگفت "مادر جان! هیچ‌جا شله‌زردهایی به خوبیِ اینجا ندارد! هر جا رفتی برگرد همینجا"، بعد تندتند دارچین را می‌ریخت روی شله‌زرد پسرک.

تمام مدت مهمان نوازی‌اش را می‌دیدم که با روی گشاده سعی داشت به همه‌مان خوش بگذرد. حتی اجازه نمی‌دهد برای آوردن یک قاشق از جایمان بلند شویم.
سبزی‌های هرروزۀ تازه و نان تازه، همه‌مان را به وجد می‌آورد.

حاشیه:
یاد این پست افتادم

+ بغض کردم. بغض کردم بابت همۀ دلبری‌هایش که فریاد می‌زند "هرجا رفتی بیا همین‌جا. هیچ‌جا، پیشِ من نمی‌شود". با عوض شدن فصل‌ها دلبری می‌کند، با طعم میوه‌ها، با رنگ‌وبوی گل‌ها، با تنوع آدم‌ها، با. 

ای الله! تو چقدر خوش‌سلیقه و مهمان نوازی.

دعا کنیم برای هم در این ساعات خوش.

مشخصات

آخرین جستجو ها