اینکه در شرایطی که همه نظری بر خلاف تو دارند، خیلی سخت ست که حرف درست را بزنی. برای مشکل پیش رو با استاد بزرگوارم م کردم و ایشان رفتاری را توصیه کردند که برخلاف نظر همه بود. و فرمودند جلوی همه باید اینطور رفتار کنی. قبلترها فکر میکردم کار راحتی ست و اگر مصرانه حرف حق بزنی همه تأیید میکنند که درایت داری و مستقل و عاقلی. اما نه تنها تأییدت نمیکنند بلکه اذعان دارند که احمقی :)
دستور رفتاری را از استاد بزرگوارم -حفظهالله- گرفتم و برای آرامش بیشتر دو رکعت نماز خواندم و قرآن را باز کردم؛ استاد فرموده بود از هر جا باز شد شروع کن به خواندن. هر آیهای که به دلت نشست، همان، جواب توست؛ دو صفحه خواندم و این دو آیه که دقیقاً شبیه به دستور استاد بود، قلبم را فشرد و حس کردم یک موجودِ هیچیندارِ دستخالی هستم که در مقابل معبودی غنی التماس میکنم؛
قال رب انصرنی بما کذّبون
پروردگارا! مرا در برابر تکذیب آنان یاری کن.
حواشی:
1.گزارش درسی مختصر :)
گلوم میسوخت چون نمیخواستم جلوی احدی گریه کنم. سر درد گرفته بودم از بس اشکهام رو نگه داشته بودم و به زور خندیده بودم. برای اولین بار توی عمرم بدجوری دلم هوای مادرم را داشت. برای نگران نکردنش چیزی نگفته بودم و با او هم تلفنی میگفتم و میخندیدم و وقتی ساکت بودم تا حرفهایش را بشنوم اشک میریختم.
حرفهایمان تمام شد، کتاب و دفترم را بردم کتابخانه. هیچکس نبود. به فرمودۀ استاد دفترم را باز کردم و هرچه به ذهنم میرسید را نوشتم و به خیالم اجازه دادم یک ساعت بعد دوباره میتواند سوال بپرسد و حرف بزند! در این یک ساعت درس خواندم آنقدر خواندم که به قول استاد ظلمت جهان مادّی را از بین ببرد از محیالدینعربی خواندم، با ملاصدرا وارد گفتگوی فلسفی شدم و نهایتاً برای حفظ لغات، چند جمله با لغات جدید اسپانیایی مطلب نوشتم. سر یک ساعت دوباره خیالم را آزاد گذاشتم تا نگرانیهایش را بگوید و من بنویسم. بعضی از سوالاتش تکراری بود و اجازه ندادم روی کاغذ بیاید. دوباره ساکت شد تا یک ساعت بعد. به نظر میرسد با هم رفیق شدهایم مثل دو تا آدم عاقل با هم حرف میزنیم بین خودمان بماند. دارم تلاش میکنم مؤدبش کنم تا هر وقت دلش خواست وارد ذهنم نشود. به مدد الهی.
2.کتاب "ادب خیال، عقل و قلب" آقای طاهرزاده، انشاءالله پیشنهاد خوبی ست.
درباره این سایت