انگار کوهی از شانه‌هایمان کم شده باشد. انگار بغضی سنگین، اشکْ نشده، بیخ گلویمان را رها کرده باشد، انگار باری به منزل رسیده باشد.

روز جمعه بود، نشسته بودیم کنارش. نه حرف می‌زد، نه صدایمان را می‌شنید و نه غذایی می‌خورد. سعی می‌کردیم سرمی وصل کنیم که جبران سه روز بی‌غذایی را بکند. موقع نماز ظهر بود. بلند شدم که نماز بخوانم و برگردم. چادرم را گرفت، دوباره زانو زدیم کنارش. تمام قوایش را جمع کرد و به هردویمان اشاره کرد و گفت، "ازتون خیلی راضیم. خدا ان‌شاءالله به همۀ زندیگتون برکت بده". و جان داد.

انگار کوهی از شانه‌هایمان کم شده باشد. انگار بغضی سنگین، اشک نشده، بیخ گلویمان را رها کرده باشد، انگار باری به منزل رسیده باشد.

یاد همۀ سالهایی افتادیم که سخت تنها بودیم، که کسی حالمان را نمی‌پرسید، که وقتی می‌خواستم غز بزنم و پدریش را زیر سوال ببرم، همسرم می‌دوید وسط حرفم که "خدا ازشون راضی باشه. غیبت نکن. کاش دعامون کنه، خدای ما هم بزرگه" و اجازه نداد کینه‌ها روحم را سنگین کند و وقتی رسیدیم خانۀ خودمان، سعی کردیم ده سال سختی و تنهاییمان را به روی کسی نیاوریم و حالا.
لحظۀ آخر از ما راضی بود و دعایمان می‌کرد. انگار باری را به منزل رسانده باشیم. انگار که بغض همۀ این سال‌ها با رفتنش، اشک نشده، دست از سرمان برداشت. پدر همسرم نُه روز ست که بین ما نیست و با رفتنش تمام ناراحتی‌ها و گله‌ها از دلم رفت. خدایا ما ازش راضی بودیم، تو هم راضی باش.


*به تاریخِ 
28
4
98

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها