روچک



اگر تا به‌حال زیاد فلسفه خوندید و غرق جزئیات و شاخ و برگ‌های مباحث شدید، اگر اصلاً فلسفه نخوندید و دوست دارید که شروع کنید، اگر می‌خواید فلسفۀ اسلامی رو تدریس کنید، اگر می‌خواید به فلسفه علاقه‌مند بشید، و اگر می‌خواید برای لحظات و ساعاتی از مطالعه لذّت ببرید، حتماً و حتماً این دو جلد کتاب رو مطالعه کنید؛


درآمدی بر فلسفۀ اسلامی جلد1 و 2
عبدالرسول عبودیت، محمد تقی یوسفی
انتشارات: مؤسسۀ آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)



قرار بود برای تولّد برادر همسرم یک دورهمی کوچک بگیرند. با منطقشان آشنا بودم. عادت ندارند به‌هم کادو و هدیه بدهند. صرفاً دور هم بودن را عامل نزدیکی دل‌هایشان به‌هم می‌دانند. چیزی از این مسائل روانشناسی و اجتماعی و در حیطۀ تعاملات انسان‌ها نمی‌دانم امّا معتقدم وقتی احادیثی داریم در باب هدیه دادن، قطعاً دلیلی دارد. هرچند در ذهن من نگنجد و باورش نکرده باشم. داشتم فکر می‌کردم فقط محرّمات و واجبات را کمرنگ نکرده‌ایم توی زندگی روزمره‌مان، بلکه با بعضی سفارشات خاصّ اهل بیت هم بیگانه شده‌ایم. فکر می‌کردم چرا در کنار اینکه فکر کنم آیا فلان مجلس مناسب حضور هست یا نه، به آداب تعاملات از نظر اسلام فکر نمی‌کنم؟ چرا اینکه اینقدر در اسلام سفارش به هدیه دادن شده را پررنگ نمی‌کنم؟ چرا تذکرش را به خودم نمی‌دهم؟
چرا چرا چرا

حاشیه:
1.رفتیم، هدیه بردیم و مورد هجمۀ شدیدی هم قرار گرفتیم :). آنقدر شدید که مجال صحبت و توضیح دادن نبود امّا قطعاً در فرصتی مناسب توضیح خواهم داد. دوست دارم به اندازۀ وسع مالی‌ای که دارم و شرایطم، حتّی به اندازۀ یک هستۀ خرما، در مناسبت‌ها، هدیه بدهم و تأکید داشته باشم که این را ائمۀ نازنینمان یادمان داده‌اند. (اگر نفْس اجازه بدهد و هدیه دادن را به نفع خودش تمام نکند!)

2.
*لأن اهدی لأخی المسلِمِ هدیَّةً تَنفَعُهُ أحَبُّ إلیَّ مِن أن أتَصَدَّقَ بِمِثلها.
اگر به برادر مسلمان خود هدیه ای بدهم که به کارش آید، خوشتر است نزد من از اینکه همانند آن هدیه صدقه دهم. 
(الکافی:5/144/12)

*الهَدِیَّةُ تُورِثُ المَوَدَّةَ ، و تَجدُرُ الاُخُوَّةَ ، و تُذهِبُ الضَّغینَةَ ، تَهادُوا تَحابُّوا .
هدیه دادن محبّت مى‌آورد و برادرى را نگه مى‌دارد و کینه و دشمنى را مى‌برد. براى یکدیگر هدیه ببرید تا دوستدار هم شوید.(بحارالأنوار۷۷/۱۶۶/۲)




حاشیه:
چند ماهی می‌شود که دیگر به چروک‌های پیدا شدۀ زیر چشم یا روی پیشانی بها نمی‌دهم. اصلاً توی آینه ندیدمشان. دیگر روزها و سال‌های رفتۀ عمرم را با حسرت نمی‌شمارم.
این روزها دقیقه‌های زیادی کنارش می‌نشینم و چای می‌خورم و یک صفحۀ جالب کتابم را تعریف می‌کنم بدون اینکه نگران باشم چند صفحه به انتها مانده و چقدر امتحاناتم نزدیک است!
این روزها مدام با خودم تکرار می‌کنم "اصلِ کار ما دو نفریم و همۀ دنیا فرعِ ماست"1.



*دوست بزرگواری می‌فرمود بعد از ازدواج، بنشین به تدوینِ زندگیت. روزها و سال‌ها و خاطرات تلخ را جدا کن و خوب‌های گذشته را وصل کن به روزهای جدیدت و ذهنت را پر کن از خوبی‌ها و شادی‌ها. 
زندگیتان را گاهی تدوین کنید. تدوین یعنی انتخابِ بهترین تصویر برای دیدن. تصویرهای خوب را برای خودتان نگه دارید و سرمایۀ ادامۀ راهتان کنید.


1.بخشی از بیانات حضرت آقا. اینجا

+


تا یک ماه پیش بلند جیغ می‌زد. به‌جای واژۀ "نه" و "نمی‌خوام" و "نمیام"، جیغ می‌کشید. گفتیم دعوا کردن فایده‌ای ندارد. هر بار که  پیش ما جیغ می‌کشید، می‌گفتم "پسرْ قشنگ" (کلمه و صفتی که برای خودش بکار می‌بَرد) جیغ خوب نیست. تقریباً یک ماه گذشت. امروز که خواست مثل همیشه جیغ بزند، کمی صدایش را آرام کرد، با لبخندی یک جیغِ نصفه‌نیمه کشید. انگار تازه همۀ مُداراها داشت جواب می‌داد و بدیِ کارش را فهمیده بود و محتاط‌ جیغ می‌کشید. امّا یک‌بار به اشتباه وقتی صدایش را پایین آورد و با لبخند می‌خواست جیغ آرامی بکشد، خندیدم، خوشحال شد و بلندتر از همیشه دو تا جیغ پشتِ‌سرهم کشید!


به یاد فرمایش استادم افتادم که روز اوّل فرمود، با نفست مثل بچّه‌ها حرف بزن. لوسش کن و قربان‌صدقه‌اش برو و بگو عزیزم این کار را نکن، کمی صبر کن و و و الان معنی حرفشان را بهتر می‌فهمم. با نفسی که بچّه‌ست و تازه می‌خواهد راه بیوفتد باید هزاران‌بار و با خوشرویی بگویی این کار بد است تا بلکه روزی در مقابل فلان کار اشتباه، صدایِ خواهشش را آرام‌تر کند و با شرم و حیا فریادش را بزند. باید آنقدر این کار را ادامه دهی که خواسته‌اش را هرجایی و هروقتی فریاد نزد و فریادش به نجوا تبدیل شود و بلکه آنقدر بالغ شود که میلِ به بد نکند. امّا مراقب باش که وقتی صدای آرامِ خواهشِ نفست را شنیدی، بند را آب ندهی و إلّا شبیه بچّه‌ی کوچکی که یک ماه بدیِ کارش را ذرّه‌ذرّه به خوردَش داده بودی، رهاتر از قبل، محکم‌تر لگد می‌زند!.

برخلاف تصوّر همیشگی‌ام، آرایشگاه‌های نه را دوست دارم! می‌نشینم روی صندلی انتظار! و کتابی باز می‌کنم و فقط وانمود می‌کنم که دارم می‌خوانم. در واقع تمام حواسم به حرف‌های خانم‌هاست. اصلاً انگار آنجا، تنها جایی‌ست که یک نیاز مشترک، ن را دور هم جمع می‌کند و همین جمع شدن و نیاز مشترک، انگار دل‌ها را به هم نزدیک می‌کند. حرف می‌زنند و گاهی می‌شود عمیق و کامل به دغدغه‌های نه و مادرانه و همسرانه‌شان پی برد.


نشسته بودم و به داستان زنی گوش می‌دادم که بعد از 17 سال زندگی مشترک، به همسرش گفته بود، "برای عروسیمون که حلقه نخریدی، جشن هم که نداشتیم، عکس هم که نگرفتیم، بیا و این شبِ یلدایی یه حلقه بخر و جلوی بچه‌هامون بهم هدیه بده". بین حرفهایش گاهی مکث کوتاهی می‌کرد که معلوم بود، زیر دست خانم آرایشگر دردش آمده. دماغش را هی بالا می‌کشید که معلوم بود اشکش هم در آمده. بعد از چند دقیقه خانم آرایشگر داشت با تلفن حرف می‌زد که نالۀ ضعیف همان خانم بلند شد "سوختم". آرایشگر سریع تلفن را قطع کرد و رفت سمتش، پرسید "چرا زودتر نگفتی؟!" جواب داد، "فکر کردم لازمه، باید باشه! گفتم خودتون حواستون هست". خانم آرایشگر خندید. شاید از این همه مطیع بودن آن خانم کیفور شده بود. خانم هم خندید. گفت "خب، حالا سوزوندید منو! بگید چی بزنم به صورتم که زود خوب شه؟".

حاشیه:

1.نمی‌دانم چقدر شبیه این خانم، مطیعِ کسی هستم که قرارست من را توی همین دنیا زیباتر کند؟! نمی‌دانم چقدر بهش اعتماد دارم؟ نمی‌دانم تا کجا درد را تاب می‌آورم و حتّی طوری اعتراض می‌کنم که "او" خوشش بیاید. نمی‌دانم اصلاً همچین اعتمادی دارم که با هر درد، فقط تحمّل کنم و محکم سر جایم بایستم و هر بار که دردم تمام شد و آن مرحله را تمام کردم از "او" تشکّر هم بکنم که دردم داد و خوشگلم کرد و دوباره هم مشتریِ خودش باشم؟ شبیه همان خانم که بلند شد، دستی به سر و رویش کشید، لبخند پهنی زد و تشکر کرد؛ تازه پول هم داد! و رفت تا دوباره بعد از چند هفته برگردد!


از وقتی توی مدرسۀ دوران تحصیل خودش مشغول به تدریس شده، این بیت را زده به دیوار اتاق و مدام زمزمه می‌کند:
یک چند به کودکی باستاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید
از خاک در آمدیم و بر باد شدیم

"خیّام"

حاشیه:
بعضی ها مصرع آخر رو به معنای پوچ بودن زندگی گرفتند. اما میشه جور دیگه ای هم تفسیر کرد.


یکبار با پدر و مادرش رفته شمال. چندبار سنگ برداشته و توی آب پرتاب کرده. لذتش توی ذهنش مانده. آمد خانۀ ما. یک سنگ کوچک از کنار گلدان برداشت و سعی کرد با زبان بچه‌گانه‌اش ماجرای پرتاب سنگ را تعریف کند. "بابا"، "آب"، "پرت"، که یعنی بابا سنگ داده و من پرت کرده‌ام توی آب. امّا اصرار دارد برایش یک کاسۀ بزرگ آب بیاوریم تا سنگ را پرتاب کند و نشانمان بدهد. سعی می‌کنیم منصرفش کنیم. سنگی برمی‌داریم و آرام پرت می‌کنیم روی فرش و داستان را به زبان خودش تعریف می‌کنیم. قبول نمی‌کند. کلافه می‌شود و بهانه می‌گیرد و آب واقعی می‌خواهد برای پرتاب سنگ. آب می‌آوریم. آب را لمس می‌کند. می‌خندد، سنگ را پرتاب می‌کند و می‌رود دنبال بازی خودش.

حاشیه:
همین برای روضۀ امشبم کافی ست که به حال خودم گریه کنم! آبْ ندیده‌ای هستم که هر سرابی را آب می‌دانم و به آن راضی می‌شوم. سایه‌ای از "او" در ذهن دارم که هر چه بگویم و بنویسم، همان سایه ست، همان سایۀ ذهنیِ وهمی. خدا را در کتاب‌ها می‌خوانم و می‌شنوم، امّا ندارمش. حسّش نکرده‌ام. شبیه تشنه‌ای که آب می‌طلبد و دستش به آب نمی‌رسد و سعی دارد با تصور آب، سیراب شود و هرچه غیر از آب به او بدهی، فکر کند آب ست.
برای بیچارگیِ من، همین بس که نفس کودک من، هنوز هر سرابی را آب می‌پندارد و به آن راضی ست.

می‌فرمود، هر چقدر فقر وجودی خودت را درک کنی، الطاف خداوند نسبت به خودت را بیشتر متوجّه می‌شوی و درک می‌کنی. بچه پولدارها را دیدی؟ ماشین میلیونی هم برایشان بخری قدرش را نمی‌دانند و به حساب نمی‌آورند. اما به یک آدم فقیر، یک میلیون بده، چه می‌کند؟ چه حسی دارد؟ فقر خودت را که بفهمی، فقیرِ درگاهش که باشی، هر لحظه از شدت توجه و عنایت خداوند به خودت، گریه می‌کنی و هر لحظه توجّه داری به این عنایات.

حاشیه:
انسان‌های شادتری باشیم؛ در عین نیاز.

بابا همیشه می‌گفت، بعد از ازدواج بعضی عاداتِ خانۀ پدریت را باید بگذاری همینجا. و همیشه این مثال را می‌زد که، تو با نیمکتِ کلاس اوّلت نرفتی دانشگاه، اگر نیمکت را با خودت می‌بردی، هم مضحکه می‌شدی و هم به دردت نمی‌خورد و هم وبالت بود. بعضی عادت همینطور هستند؛ باید بگذاری و بعد وارد زندگی جدید بشوی. و الّا در موقعیت و زندگی جدید، با همان عادات قبلی تبدیل می‌شوی به یک کاریکاتورِ خنده‌دار و نامتعادل؛ شبیه دانشجویی که نیکمت کلاس اوّلش را با خودش می‌برد سر کلاس دانشگاه!


حاشیه:
فَإِذَا فَرَغْتَ فَانصَبْ. از مهمّی فراغت یافتی به مهمِّ دیگری بپرداز.


وقتی داری ماست درست می‌کنی علاوه بر لحظۀ هیجان‌انگیز "داغ باشه ولی دستت رو نسوزونه" که می‌شه راجع بهش چند خط نوشت، اون لحظۀ درستی که ماست رو اضافه می‌کنی و شیرت تبدیل به ماست می‌شه هم، خیلی جای حرف داره! اون لحظه برای من، یعنی بعد از تحمّل یک داغی زیاد، حالا رسیدی به جایی که هنوز داغی، ولی نمی‌سوزی، هنوز شرایط سخته ولی نمی‌پاشی، مقاومت داری؛ اون لحظه، لحظه‌ایه که آمادۀ تغییر هستی. اگر خواهان تغییر زودهنگام باشی، اگر توی بحبوحۀ جوشیدن و داغ بودن بخوای تغییر کنی، همه چیز خراب می‌شه. اگر هم بذاری شرایط بگذره و به موقع عمل نکنی، و اونجایی که باید اقدام کنی، نکنی، باز هم همه چیز خراب می‌شه.

خدا به اندازۀ تحمل و ظرفیتمون امتحانمون می‌کنه. حواسمون به اون لحظه‌ای که داغه ولی نمی‌سوزونه! باشه. داغه، ولی نمی‌پاشی، مقاومت می‌کنی، ان‌شاءالله توی این لحظات، اون لحظۀ "شدن" و "عبور از یک مرحله" و "تغییر" رو می‌بینی. مشکلات و سختی‌ها برای تغییر ما بوجود میان، نه برای متلاشی کردن ما.


حواشی:
1.اصلاً موافق جملۀ "دیگه نمی‌تونم تحمل کنم" نیستم. لا یکلف الله نفساً الّا وسعها؛ یعنی همین، یعنی داغه ولی نمی‌سوزی!
2.خانه‌داریِ شیرین :)

کوچولوی ساختمان ما، این روزها بیشتر شبیه آدم بزرگ‌ها رفتار می‌کند. مثلاً اگر چند دقیقه بهش توجه نکنی و یا مشغول کار خودت باشی، احساس می‌کند مزاحم ست و اصرار می‌کند که برود خانۀ خودشان. اینجور وقت‌ها یاد مادرش می‌افتد. اصرار دارد که "بریم مامان مریم". و دیگر هیچ سرگرمی و کار و بازی جدید نمی‌تواند حواسش را پرت کند. دیگر کار از کار گذشته و هوای مادرش را کرده.



 فکر می‌کنم گاهی ادبار دنیا، لطف بی‌پایان خداست وقتی دنیا پشت می‌کند، وقتی انگار زمین و زمان از دستت فرار می‌کنند، وقتی حس می‌کنی دنیا آنقدر تنگ ست که گنجایش تو را ندارد، همان وقت‌ها اگر حواست را جمع کنی و بیخودی داد و هوار راه نیندازی و سعی نکنی به زور توجه دنیا را جلب کنی، به یاد از مادر مهربانترت می‌افتی. بهانه‌اش را که بگیری، صدایش که کنی، انگار دنیا از این بی‌توجهی تو به خودش، بیزار می‌شود و می‌دود دنبالت. خودش فرموده که خَلَق لکم ما فی الارض جمیعاً. همۀ دارایی دنیا مال ماست. آنوقت می‌توانی لبخند بزنی که هم مادرت را داری و هم دنیا را!


حواشی:

1. من از مفصّل این نکته جمله‌ای گفتم
تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل

این بیت بی ربط بود به پست. مصرع اولش رو تازه پیدا کردم! تا حالا نمی‌دونستم مصرع اولش چیه :)


2. *البته که همیشه "هست"، ما متوجه نمی‌شیم و غافلیم و نمی‌بینیم. بهتر بود می‌گفتم "همان لحظه که می‌بینم."

3. گوشۀ سمت چپ، زیر عکس، یکی از قشنگ‌ترین دعاهای قنوت نماز بود که شنیدم.

حدود صد وبلاگ (کمی بیشتر) رو در بیان، عمومی و از این تعداد فقط دو تا رو مخفی (به دلایلی) و حدود هفت وبلاگ رو در بلاگفا دنبال می‌کنم. تمام این وبلاگ‌ها رو به شدّت دوست دارم و جدّی می‌خونم، حتّی اگر کاملاً با نویسنده اون وبلاگ اختلاف نظر داشته باشم و حتّی‌تر اینکه اون نویسنده از من و نوشته‌هام و شخصیت مجازی من خوشش نیاد -پیش اومده که میگم :)- هر کدوم از این وبلاگ‌ها من رو در یک شرایط روحی و شرایط زندگی کمک می‌کنه. یک شرایطی پیش بیاد حتماٌ از تک‌تکشون تشکر می‌کنم. ایده‌آلم اینه که هر کدوم از این وبلاگ‌ها رو توی پیوندهای روزانه با بعضی پست‌هاشون معرفی کنم و  لینک بدم به بعضی مطالبشون. ان‌شاالله این کار رو انجام می‌دم در آینده.
 
امّا وبلاگ‌هایی که طبق این چالش 

+ ترجیحاً معرّفی می‌کنم این سه وبلاگ هستند؛


حبذا: این وبلاگ رو وقت بذارید و از اول تا آخرش رو بخونید و دنبال کنید اگر مایل هستید. نویسندۀ وبلاگ به نظر بنده، خیلی بیشتر از چیزی که می‌نویسه حرف برای گفتن داره. نوشته‌ها همیشه و همیشه من رو وادار به حرکت می‌کنه و در هر حال روحی که باشم من رو متعادل می‌کنه. ایشون با اینکه بسیار مبادی آداب شرعی و اخلاقی هستند در ارتباطات و تعاملات امّا با دقت و بسیار حساب شده حتی به کامنت‌های خصوصی هم پاسخ میدن (مگر اینکه ضرورتی نباشه).


ن و القلم و ما یسطرون: بحث‌های دقیقی که ایشون مطرح میکنن، همیشه این رو به من یادآوری میکنه که همه چیز، اونطوری که من فکر میکنم نیست، و تشویق میشم به عمیق دیدن و گاهاً فکر کردن به مبانی‌ای که داشتم.


سیب‌زمینی: نوشته‌های ایشون وقف شده ست انگار. "خود" رو کنار گذاشتن و تمام دغدغه و قلمشون رو اختصاص دادن به از شهدا و انقلاب نوشتن. در این زمینه‌ها مستند هم می‌سازند و حتی فیلم‌هایی که برای دیدن انتخاب می‌کنن اغلب از یک تفریح ساده فاصله داره و در مسیر همین دغدغه‌شون هست که نشون میده چقدر با آرمانهاشون زندگی میکنن و دقیقا میدونن دنبال چی میگردن. وقتی بعضی مسائل، از جمله آرمان خواهی و حفظ اصول و ارمانها برام کمرنگ میشه حتما و حتما وبلاگ ایشون رو میخونم. 



حواشی:
1.قواعد این پویش

+

2. از دوستان عزیز،  

پلک شیشه ای و

طاق فیروزه و

موزۀ درد معاصر و

شبگرد دعوت میکنم که لطفا در این چالش شرکت کنن.

3. قرار بود که در چالشی شرکت کنم و از کتاب تاثیرگزاری که خوندم بنویسم. توی پیشنویس‌ها هست و ان شاءالله منتشر می‌کنم. یک چالش دیگه هم بود که متاسفانه فراموش کردم. ممنون میشم دوستان بهم یادآوری کنن تا سعادت نوشتنش رو داشته باشم. :) ممنونم.

مادر همسرم در واکنش به "قند" خواستن پسرک ساختمانمان می‌گوید این، قند نیست، "سمّ سفید" ست. حالا پسرک هر روز قند برمی‌دارد و مدام تکرار می‌کند "سمّ سفید" و به همه تعارفش می‌کند و خودش هم یک گوشه، وقتی کسی حواسش نیست سمّ سفید را می‌خورد و بعد با ذوق و شوق اعتراف می‌کند به خوردنش. 

حاشیه:
فَمالی لا أبکی. چرا گریه نکنم به حال زار این نفس که هر روز "شاهده علی خلقه" را تکرار می‌کند، "یا شاهد کل نجوی" را زمزمه می‌کند و با دست و چشم و زبان گناه می‌کند. چرا گریه نکنم به حال این نفس که هنوز شبیه کودکی ست که معنای سمّ را نمی‌داند .

مادر همسرم در واکنش به "قند" خواستن پسرک ساختمانمان می‌گوید این، قند نیست، "سمّ سفید" ست. حالا پسرک هر روز قند برمی‌دارد و مدام تکرار می‌کند "سمّ سفید" و به همه تعارفش می‌کند و خودش هم یک گوشه، وقتی کسی حواسش نیست سمّ سفید را می‌خورد و بعد با ذوق و شوق اعتراف می‌کند به خوردنش. 

حاشیه:
فَمالی لا أبکی. چرا گریه نکنم به حال زار این نفس که هر روز "شاهده علی خلقه" را تکرار می‌کند، "یا شاهد کل نجوی" را زمزمه می‌کند و با دست و چشم و زبان گناه می‌کند. چرا گریه نکنم به حال این نفس که هنوز شبیه کودکی ست که معنای "سم" را نمی‌داند .

حلقه‌ام را گذاشته بودم روی میز تحریر. توی دستش گرفته و با زبان بچگانه‌اش از من می‌پرسد "این چیه"؟ می‌گویم "طلا" و با خودش طلا را تکرار می‌کند. می‌گیرمش توی روشنایی و می‌گویم "ببین برق می‌زنه"، و باز با خودش تکرار می‌کند "برق می‌زنه". می‌گویم باید بگذارمش اینجا؛ و به کشوی میز اشاره می‌کنم.
می‌دود و بازی می‌کند. بعد از یک ساعت انگشتر نقرۀ همسرم را برمی‌دارد، می‌گیرد زیر نور چراغ مطالعه و می‌گوید "برق می‌زنه.طلا." و آن را می‌دهد دست من و اشاره می‌کند به کشو که بگذارمش یک جای امن.

همسرم می‌خندد و می‌گوید "عمو جون، هر چیزی که برق می‌زنه که طلا نیست". و من با خودم تکرار می‌کنم تا بلکه نفسم بفهمد که "هر چیزی که برق می‌زنه، طلا نیست" و وای از دست و دلی که در پیِ هر برقی رفت و پناه بر خدا از روزی که نفس بفهمد برای یک برقِ بی ارزش تمام عمرش را صرف کرده، برای برقی که طلا نبوده.

حاشیه:
ظلمتُ نفسی.

تفریحاتی هم هست به اسم "تفریحات وحدتی". مثل کوه، دشت، بیابون. بری جایی که کمتر کثرتی وجود داره، به آسمانی نگاه کنی که کثرتی توش نیست، جایی که کسی نیست، آدم نیست، ماشین نیست. این مورد رو حتماً توی برنامه سال 98 بذارید.


حاشیه:
مادر همسرم میگن: وصیت می‌کنم به هر کدوم از بچه‌ها و عروس‌ها و داماد و نوه‌هام که پیاده‌روی نمی‌کنن هیچی از مال دنیا ندن :)  پیاده‌روی تأثیرات عجیب و غیرقابل انکاری داره. اصلاً گفتنی نیست. حتماً به طور منظم توی برنامه بیارید و تیکِ انجام شدنِ هر روزه‌ش رو ببینید و کیف کنید.

طوری که پسرک ساختمان ما، بین بازی و شلوغی‌ها تا اسم پدر یا مادرش را می‌شنود برمی‌گردد سمت گویندۀ آن اسم‌ها را، خیلی دوست دارم. تازگی‌ها دست از بازی می‌کشد و رو به صاحب صدا می‌پرسد "چی می‌گی؟!".


حاشیه:
تو را ز کنگرۀ عرش می‌زنند صفیر. با خودم زمزمه می‌کنم و فکر می‌کنم اطراف من هر ثانیه، همه چیز، اسم صاحب و ربّم را صدا می‌کند، و من باز در پیِ بازی خودم هستم.

نشستیم به سبزی پاک کردن. من با دقّت سعی می‌کنم چیزی را دور نریزم. همسرم گاهی یکی دو برگ ریحان و جعفری را نادیده می‌گیرد. نگاه من را روی دست‌هایش که می‌بیند می‌گوید، "شه درو کن تا چیزی هم گیر مرغ و خروس‌ها بیاید!" و با دستش اشاره می‌کند به مرغ و خروس‌های روی پشت‌بام.
لذت می‌برم از دقّتش به اطراف و کم ندیدنِ مخلوقات خدا و اینکه در نظرش خیلی فرق دارد که قاطی آشغال سبزی‌ها، چند تا سبزی بهتر هم بگذارد.

حاشیه:
1. حیف از سال‌هایی که دور از همسرم طی شد.
2. *چون در تکلّم می‌شوی از حسرتت گم می‌کند/ سوسن زبان، قمری فغان، بلبل نوا، طوطی سخن
(شاطر عباس صبوحی) 



*پسرک را برای اولین بار دعوا می‌کنم. اول می‌آید سمت من، خودش را می‌چسباند به من، چند ثانیه مکث می‌کند و بلافاصله متوجّه اشتباهش می‌شود و در سکوتِ بقیه، می‌رود سمت مادرش و خودش را رها می‌کند توی بغلش.

**شیر را می‌ریزد روی فرش. قبل از اینکه کسی دعوایش کند، شروع می‌کند به اقرار کردن. "پسرْ بد، پسرْ درِ پیت" گویان، می‌زند پشت دست خودش و گریه می‌کند. حالا همه می‌دوند سمتش، بغلش می‌کنند و می‌گویند "اشکالی نداره، اشتباه کردی. دیگه تکرار نکن"، صورتش را می‌بوسند، اشکهایش را پاک می‌کنند و حتی سعی می‌کنند با شوخی و سرگرم کردنش، خجالت از خطایش را فراموش کند.


حاشیه:
معترفیم به گناه و کوتاهی‌ها و خطاهایمان. معترفیم که هر شب "غلط کردم" گویان، اشک می‌ریزیم، که گاهی بی‌دلیل دلمان می‌گیرد و استغفار می‌کنیم. شاید گاهی، به دامنی اشتباه چنگ بزنیم، اما اول و آخر می‌آییم سمت خودت. هیهات که دست نوازشت را بر سرمان نکشی. هیهات که بعد از اعتراف، گناهانمان را به رخمان بکشی.
یا ارحم‌الراحمین

می‌گویم برای خانه کمی خرید دارم، تو چیزی لازم داری؟ کمی مکث می‌کند، بعد از جملۀ "نه، ممنون" می‌پرسد، راستی میوه‌ها را از کجا می‌خری؟ آدرس میوه فروشی انتهای بولوار را می‌دهم که میوه‌های تازه و خوبی دارد. باز تشکر می‌کند و با صدای آرام‌تری می‌گوید "یه مغازه هست درست چسبیده به کوچه‌مون، اون همسایه‌مونه. خیلی ازش خرید نمی‌کنن چون مرد سن‌وسال‌داریه و نمیتونه هر روز بره میوه و سبزی تازه بیاره. اما بد هم نیست. گاهی ازش خرید کن، بالاخره همسایه ست، حقی داره. برای ما فرقی نمی‌کنه سیبمون درشت باشه یا نباشه، اما اون اگه سیب‌هاش فروش نره، خراب می‌شه و ضرر می‌کنه".

امروز و دیروز از مغازۀ همسایه‌مان، آقا رضا، خرید کردم. سیبی که چندان تازه و درشت و صاف نیست را گاز می‌زنم و هر روز عاشق‌تر می‌شوم

حواشی:
1. من نگفتم که دوستت دارم، مستی‌ام را خودت ببین و بفهم
شدت این علاقه‌ام به تو را، ها کنم یا خودش نمایان است؟!
شایان مصلح

2. بعضی خبرها اونقدر غمگینم میکنه که به رسم قانون نانوشته‌ای که با خودم دارم، غمش رو نه فریاد می‌زنم و نه میتونم بنویسم. مثل غم طلبۀ همدانی، مثل.




این شتر رو یادتونه؟ 

حالا با دست‌های هنرمندانۀ

ایشون جاودانه و تبدیل به یک خاطره شد :)

 


اینقدر دقیق که حتی اون خط مشکی انتهای بدن رو هم درآورده :). بچه‌هایی که اون روز سر کلاس بودند باز شیطونیشون گل کرده. یکیشون میگفت دیگه همیشه میتونیم بهش بخندیم :)


*خوب شد مجنون رو سیاه کرده بودم :))


خوش ذوق و کار درست :)



همیشه من رو شرمنده محبت خودش می‌کنه. با دیدن این خانم کوچولو که با ن‌هامون هم ست کرده :) حسابی ذوق زده شدم چون اصلاً انتظارش رو نداشتم.


حاشیه:

عروسک‌های حسنا

اینستاگرام: hosna_dolls

تلگرام: hosna_dolls



رسم هر سالۀ اینجا، جمع شدن سر سفرۀ افطار خانۀ پدری همسرم ست. هر شب دعوتیم به نان تازه و پنیر و سبزی و چای و خرما. نان تازه را مردها می‌آورند، سبزی را هم هماهنگ می‌کنیم که هرکس بتواند، هر روز، به قدر نیاز بخرد. سفرۀ ساده و دلچسبی‌ست و به قول مادر همسرم بی‌هیچ تکلّف و سختی، هر شب میزبان روزه‌داران‌ست و به خودش می‌بالد و آشکارا ذوق می‌کند و حاضر نیست میزبانی را به ما یا برادر همسرم واگذار کند.

نشسته بودیم سر سفرۀ افطار. میزبان حواسش به همۀ مهمان‌ها بود. برای پسرک خیارها را ریزتر خرد می‌کرد، برای همسرم تکه‌های برشتۀ نان را می‌گذاشت، برای من که دور از سماور بودم چای می‌ریخت و دستم می‌داد، حواسش بود که برادر همسرم آب خیلی سرد نخورد چون برایش خوب نبود. ریحان‌ها را مخصوص خواهر همسرم می‌گذاشت توی بشقابش و غذای عروسِ اول را کنار گذاشته بود چون می‌دانست حتماً خودش را می‌رساند.  

تک‌تکمان را خودش دعوت کرده بود و هیچ‌کس از این سفره بی‌بهره نبود؛ هر کس به اندازۀ خودش. پسرک را که بازیگوشی می‌کرد بارها صدا می‌زد و بین بدو بدو هایش سریع لقمه‌ای در دهانش می‌گذاشت. وقتی می‌خواستم بامیه‌ای بخورم، در گوشم می‌گفت "خرما هم بخور، بهتره" و من را به بهترین‌هایِ توی سفره‌اش راهنمایی می‌کرد. عروسِ اول، کمی دیر رسید، چای را برایش داغ‌داغ ریختند و شله‌زردش را گرم کردند اما نان سرد شده بود. می‌خندید و می‌گفت "این هم از نتیجۀ دیر رسیدن". اما بزرگواری میزبان‌ست که برای دیر کردن‌هایمان هم تدبیری دارد.

حاشیه:
باور کنیم که این ماه عزیز را مهمانیم. مهمانِ سفره‌ای همه‌چیز تمام که برای هر کسی، با هر قدر و اندازه‌ای بهترین‌ها را دارد، حتی برای بازیگوش‌ها، حتی برای دیر کرده‌ها. اما اگر دیر برسیم شاید نان از دهن بیوفتد!

تصویر

هر چه می‌خواهیم وادارش کنیم بنشیند و به عروسک‌ها نگاه کند و از نمایش لذّت ببرد زیر بار نمی‌رود. مدام توجّه‌اش سمت پشت صحنه و گردانندگان عروسک‌هاست. نهایتاً رضایت داد به اینکه بنشیند و نگاه کند و فقط صحنه‌های خنده‌دار را برود با پشت صحنه شریک شود.


در حالیکه می‌خندد می‌دود سمت عمه و مادربزرگش، عروسک‌ها را از دستشان می‌گیرد و خودش را توی بغلشان رها می‌کند. "ممنون"ی می‌گوید و برمی‌گردد سرجایش.


حواشی:

1.کاش همان بچه‌ای باشم که حواسش به همۀ پشت صحنه‌ها و گردانندۀ اصلی همۀ قشنگی‌ها باشد. تماشا کند، لذت ببرد، و وقت شادی و لذت بداند آفرینندۀ اصلی آن لحظات شاد کیست.  الحمدلله رب العالمین.


2.عشق ما را پی کاری به جهان آورده ست

ادب آن ست که مشغول تماشا نشویم


پسرک دنبال تسبیح پدربزرگش می‌گشت تا بازی کند. می‌خواستند جای پنهان کردن تسبیح را نفهمد. مادر همسرم تسبیح را از زیر مبل کنار تلویزیون برداشت، تا نگاه پسرک به دستان مادربزرگش افتاد، برای منحرف کردن توجه‌اش، مادر همسرم مدام و تند تند با صداهای من‌درآوردی، دستانش را توی هوا تکان می‌داد و می‌خندید، پسرک فراموش کرد نگاهش را ادامه دهد و احیاناً جای تسبیح را به ذهن بسپارد، توجه‌ش به حرکات اغراق‌آمیز مادربزرگش جلب شد و می‌خندید و سعی می‌کرد شبیه آن حرکات را تقلید کند، حتی فراموش کرد تسبیح را بگیرد؛ مدام دور خانه می‌چرخید و صداها و حرکات را تقلید می‌کرد و می‌خندید.

حاشیه:
این صحنه برایم آشنا بود. گاهی دنیا همین کار را با ما می‌کند. شلوغش می‌کند! تا یادمان برود پی چه کاری آمده‌ایم اینجا. حواسمان را با زوائدش پرت می‌کند تا فراموش کنیم که، مرغ باغ ملکوت بوده‌ایم. که حتی خودمان را هم فراموش کنیم و بعدتر که به خود می‌آییم می‌بینیم فقط داریم یک سری حرکاتی انجام می‌دهیم که قرار نبوده! که اصلاً شبیه ما نیست، طوری زندگی می‌کنیم که قرار نبوده. پناه بر خدا.

اصرار می‌کنند که سحر هم پیششان باشیم. مادر همسرم می‌گوید یک لقمۀ محبت‌ست همه با هم می‌خوریم و می‌داند من چقدر عاشق این دو کلمه "لقمۀ محبت" هستم. سر ساعتی که تعیین کرده‌اند می‌رسیم. با لبخند و به گرمی استقبال می‌کند و در حالیکه به ساعت نگاه می‌کند چند تا پسته و بادام کف دست من و همسرم می‌گذارد و با لبخند می‌گوید این هم جایزۀ به‌موقع آمدنتان. همانطور که سفره را می‌چینیم با خوشحالی زیر لب زمزمه می‌کند "آدم خستگی از تنش در میره وقتی شماها به موقع و سر ساعت میاید، انگار که براتون مهمه، انگار که با شوق میاید".

حاشیه:
صدای همسرم در صدای اذان صبح می‌پیچد که، "بریم؟ خدا هم منتظره که سر وقت برسیم." عجله می‌کنیم برای به‌موقع رسیدن، برای نشان دادن اشتیاقمان.

دیشب وقتی رسیدیم نان تازه به دست داشت از پله‌ها بالا می‌آمد. با اینکه نزدیک اذان بود و شواهد نشان می‌داد که نانوایی شلوغ بوده، با لبخند پهنی از همان پایین پله‌ها به همه‌مان سلام بلندی داد و تا چشمش به سفرۀ افطار افتاد گفت "به‌به عروس‌ها چه کردید!" (در حالیکه فقط سبزی و گوجه و خیار گذاشته بودیم و اصلاً کار سخت و پیچیده‌ای نبود). به تک‌تکمان با اسم، خوش‌آمد می‌گفت و رو به پسرک می‌گفت، "هیچ‌جا نونای مادر جونت رو نداره. هر جا رفتی، افطارها رو برگرد همینجا". سر سفرۀ افطار رو به پسرک میگفت "مادر جان! هیچ‌جا شله‌زردهایی به خوبیِ اینجا ندارد! هر جا رفتی برگرد همینجا"، بعد تندتند دارچین را می‌ریخت روی شله‌زرد پسرک.

تمام مدت مهمان نوازی‌اش را می‌دیدم که با روی گشاده سعی داشت به همه‌مان خوش بگذرد. حتی اجازه نمی‌دهد برای آوردن یک قاشق از جایمان بلند شویم.
سبزی‌های هرروزۀ تازه و نان تازه، همه‌مان را به وجد می‌آورد.

حاشیه:
یاد این پست افتادم

+ بغض کردم. بغض کردم بابت همۀ دلبری‌هایش که فریاد می‌زند "هرجا رفتی بیا همین‌جا. هیچ‌جا، پیشِ من نمی‌شود". با عوض شدن فصل‌ها دلبری می‌کند، با طعم میوه‌ها، با رنگ‌وبوی گل‌ها، با تنوع آدم‌ها، با. 

ای الله! تو چقدر خوش‌سلیقه و مهمان نوازی.

دعا کنیم برای هم در این ساعات خوش.


مستند a157 رو دیدید؟
اگر ندیدید:

+


حدوداً یک سال پیش دیدم و همین الان هم دلیلی برای معرفی کردنش ندارم جز اینکه دیدم توی سایت سینما مارکت برای دانلود گذاشته و یک‌جورهایی مجوزی شد برای معرفی کردنش.

بعد از فیلم این گفتگو رو هم بخونید بد نیست

+


هشدار:
ممکنه زندگیتون قبل و بعد از دیدن این مستند تغییر کنه و گفتگوها همیشه یک گوشۀ ذهنتون باشه و حتی شاید بارها از خودتون بپرسید "چرا من این مستند رو دیدم ولی دق نکردم".

حاشیه:
این تغییر می‌تونه خوب باشه.

با خوشحالی می‌دوید سمت گنجشک‌هایی که روی زمین نشسته بودند، تا می‌خواست خوشحالیش را با "رسیدن" کامل کند، گنجشک‌ها می‌پریدند. بهانه می‌گرفت که "توتو" ها را می‌خواهد، که چرا می‌روند.

حاشیه:
با خودم فکر می‌کنم شبیه بچه‌ای هستم که دلم پی یک پرندۀ نشسته می‌رود. پرنده‌ای که کارش پریدن و رفتن‌ست. هیچ‌چیز موقتی‌تر از نشستن یک پرنده نیست.

یا دائمُ یا قائم.

انما هذه الحیاة الدنیا متاع و ان الاخرة هی دار القرار (غافر/39)

از دوستان اینجا، می‌شه بدونم که چه کسانی تهران زندگی می‌کنند؟ در حال حاضر سؤال یا زحمت و درخواستی ندارم. در آینده ممکنه یک مزاحمت کوچک برای کاری داشته باشم. 

کامنت‌ها تأیید نمی‌شن برای راحتی شما. اگر کسی مایله لطفاً پاسخ بده.


چند وقت پیش خانۀ معروف چندین سالۀ آقای میم را خراب کردند. از پنجره نگاه می‌کردم. انگار اتفاق غریبی افتاده بود. ظاهرِ همیشه متفاوت خانۀ آقای میم، (آن‌طور که قدیمی‌ها می‌گفتند) فرو ریخته بود و خاک و گل و آجری مانده بود که بین همۀ خانه‌ها مشترک ست. موضوع ساده‌ای بود که هرچه بیشتر فکر می‌کردم برایم عجیبتر و پیچیده‌تر و مصادیقش گسترده‌تر می‌شد.


جلسۀ آخر کلاس آنلاین مهارت رسانه بود. تکلیف این بود که ارتباطی بین آیات 20 تا 30 سورۀ فرقان با مباحث تدریس شده و مرتبط با مهارت رسانه بنویسیم. یکی از بچه‌ها فی‌البداهه نکتۀ به‌جایی تایپ و ارسال کرد و استاد چون درگیر شرح آیۀ 30 بودند، در جوابش فرمودند: با قرآن مهجور باشید ان‌شاءالله!
اولش خنده‌دار بود. چند نفری هم به نشستن واژۀ مهجور به جای محشور خندیدند.
استاد بعد از اعتراف به اشتباه املایی و معنایی گفتند، بد هم نیست با قرآن مهجور بودن. جایی باشی که فقط تو باشی و قرآن. أنا بیت الوحده فاحمِلوا الیَّ انیساً. من خانۀ تنهاییم پس با خود انیس و مونسی به سوی من آورید. چه بهتر که قرآن انیس و مونسمان باشد. من و قرآن تنهایی.

منتظر بودیم تا پسرک کفشش را بپوشد. گفته بودیم داریم تا سر کوچه می‌رویم و زود برمی‌گردیم. خواسته بود همراهمان بیاید. چندبار تلاش کرد تا کفشش را زودتر بپوشد و نتوانست. نگاهی به ما که بالای سرش ایستاده بودیم انداخت و دستش را برد سمت دمپایی‌اش و گفت، "دمپایی بپوشم، زود برمی‌گردیم". خندیدیم.
ناخودآگاه به یاد بخشی از دیالوگ "خداحافظ رفیق" افتادم که می‌گفت "اینا رو نگاه! چه بازی رو جدی گرفتن! عجب بتنی خرج این مسافرخونه می‌کنن!". انگار پسرک فهمیده بود که تا سرکوچه رفتن و برگشتن نیازی به پوشیدن کفش و بند و بساط ندارد! "زود برمی‌گردیم" قانعش کرده بود که با دمپایی هم می‌شود رفت. 
گاهی فراموش می‌کنیم که قرار است "زود برگردیم"!


بعد از چند ماه از آمدنم به این شهر، پروندۀ یک بیماری ژنتیکی به دستم رسید، کنارم روی میز بود و داشتم به نقطۀ مبهم پرونده فکر می‌کردم و هم‌زمان تعریف جوهر و هیولا را توی ذهنم مرور می‌کردم و چشمم به تاریخ امتحان که زده بودم روی دیوار روبرو بود و گوشم به صدای زودپز که کِی وقتِ کم کردن شعله‌ست.
چند دقیقه بعد، وقت شستن سبزی و میوه‌ها بود. بعدتر، از یخچال که خواستم رب گوجه بردارم، چشمم افتاد به کاغذی که روی یخچال چسبانده بودم: "تغییر برنامۀ غذایی هفتۀ جدید"؛ بخاطر رسیدن فصل امتحاناتِ هردویمان. و جملۀ "به استاد ف زنگ بزن" که زیر کاغذ نوشته بودم.

آخر شب می‌نشینم به تیک زدن کارهای انجام شده. و انجام دادن چند کار درسی. به انبوه کارهایی که لیست کرده‌ام برای فردا نگاه می‌کنم. درس و کارِ خانه و پروندۀ کاری و . و فکر می‌کنم این همه تنوعِ کاری در برنامه داد می‌زند که قلمرو فعالیت و امپراطوری من! از یک اتاق کوچک خانۀ پدری تبدیل شده به یک خانه! نگران کننده‌ست؟ نمی‌دانم!


حاشیه:
خانواده باید بنایش بر عدم حاکمیت نفسانیات باشد. چون در حاکمیت نفسانیات هیچ جمعی به عنوان جمع همدل موجود نمی‌شود، یا همه پراکنده‌اند و یا همه مقهور قدرت یک فرد، که هیچ‌کدام از این دو حالت، خانواده نیست.

برنامه‌های نوشته شده را نگاه می‌کنم و دوباره از نو می‌نویسم، اولویت را می‌دهم به کارهایی که موتور حرکتِ رو به جلوی خانواده‌ام را گرم‌تر و قدرتمندتر کند. گذشتنِ از بعضی اولویت‌های شخصی کار سختی بود اما اینجا علاقۀ قوّت گرفتۀ این روزها که برایش چندین سال جنگیده بودم به کمکم آمد؛ درست جایی که باید از بعضی خواسته‌های شخصی برای یک هدف بزرگتر گذشت.

سلام و نور :)
از اونجایی که احتمالاً در روند وبلاگ‌نویسی تغییراتی بدم، به کمک شما دوستان نیاز دارم. لطفاً و خواهشاً همۀ حرفهایی که توی دلتون مونده :) همۀ بدو بیراه‌ها و نقاط ضعف یا احیاناً نقاط قوتی که به نظرتون می‌رسه رو برام بنویسید (ناشناس یا با اسامی مستعار). برداشتتون از خانم الف، به خصوص دوستانی که روابطمون به چت‌های دوستانه هم رسید که قطعاً میدونم هیچکدوم خاطرات خوبی ندارید :) اما باز هم بنویسید. اینجا، بخشی از واقعیت زندگی من بوده و هست و هیچوقت نتونستم خارج از واقعیت بنویسم. پس می‌تونید بنویسد نقاط ضعف خانم الف کجاهاست از دید شما. من ابتداءً جوابی نمی‌دم و فکر و جمع‌بندی می‌کنم تا ان‌شاءالله بعد از امتحانات در مورد تغییر روند وبلاگ تصمیم‌گیری کنم و بعضی از کامنت‌ها رو پاسخ بدم ان‌شاءالله.
ممنونم پیشاپیش :)
نظرات تأیید می‌شود.

ایستاده بود جلوی آینۀ کوچک روی میز و سعی می‌کرد خودش را ببیند. خودش را خم می‌کرد، از گردن به پایین را نمی‌دید، راست می‌ایستاد، صورتش را نمی‌دید! از اینکه فقط می‌توانست بخشی از خودش را ببیند عصبانی شد که: "من می‌رم خونه‌مون، آینۀ شما منو درست نشون نمی‌ده!".

راست می‌گفت، آینه کوچک بود.

**

موقع رفتن، آینۀ قدّی جلوی در را دید، مکث کرد، خودش را دید؛ تمام و کمال. خندید و رفت.

 

حاشیه:

با این کارش، مثالی که همیشه می‌شنیدم را به چشمم دیدم؛ انسان را آفریده‌اند تا آینۀ تمام‌نمای اسماءالله باشد. می‌خواهی آینۀ قدّی باشی یا کوچکِ طاقچه‌ای؟

 

 


هنوز دو روز از زندگی مشترکمان نگذشته بود که برادر همسرم با یک مشکل مالی روبرو شد. از ما کمک خواست. ما تازه رسیده بودیم و با ذهنیتی که از قبل داشتم دوست نداشتم کمکی بکنیم. استدلال می‌آوردم که "همه ما رو تنها گذاشتن، الان چرا باید روی ما حساب کنن برای کمک؟". خوب می‌دانستیم که این حرف‌ها خداپسندانه نیست. دلمان را به دریا زدیم و مبلغی که لازم داشت را دادیم.

حاشیه:
نزدیک می‌شویم به یک‌سالگی‌مان. داشتیم الطاف خدا را مرور می‌کردیم. رسیدیم به این ماجرا. فکر کردیم که لطف و عنایت خدا بعد از ازدواج فقط این نیست که مشکلات و گره‌های مالی‌مان را باز کند؛ گاهی آنقدر در حقت لطف می‌کند که می‌شوی مرجع رفع مشکلات مالی دیگران! آنقدر عزت می‌دهد که کسانی که تا دیروز فکر می‌کردند پولی ندارید برای شروع زندگی، امروز مطمئن هستند که می‌توانند روی کمک شما حساب کنند. گاهی با همان چیزی که تحقیر می‌شدید، به فضل خدا، عزیز می‌شوید؛ گاهی لطف خدا اینطور شامل حالتان می‌شود.

اسمش را می‌گذارم "گام دوم"!
بعد از پشت سر گذاشتن غول ازدواجم (هر ازدواجی غول نیست!) الان نوبت به قدم دوم رسیده. قدم مهمی که قرارست الان که از سی سالگی گذشته‌ام بردارم. اول راه نیستم ولی تا پایان خیلی فاصله دارم؛ توکل به خدا، تازه نفس و کفش آهنین به پا.

حاشیه:
ممکنه در کنار سبک قبلی وبلاگ، با پست‌های درسی هم روبرو بشید. نیاز دارم که این روزها رو ثبت کنم. بعضی دوستان هم قبلترها این درخواست رو داشتند. کامنت این پست‌ها رو باز نمی‌ذارم که فکر نکنید مجبورید بخونید و زحمت نظر دادن رو هم داشته باشید. شاید این پست‌ها علاوه بر اینکه به درد خودم می‌خوره، به چند نفر دیگه هم کمک کنه. قول می‌دم دسته‌بندی موضوعی هم داشته باشم ان‌شاءالله:) و باز هم همون زمزمۀ همیشگی:

گر مرد رهی میان خون باید رفت
وز پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت

روزی که بعد از ده سال کشمکش وارد خانه‌مان شدیم، این صحنه، حالیمان کرد که برای نفس راحت کشیدن خیلی زود ست!

خانه هیچ شباهتی به خانۀ تازه عروس‌ها نداشت. به غیر از یخچال و گاز و ماشین لباس‌شویی و جاروبرقی و چند تا قابلمه و چند خرده‌ریز، هیچ‌چیز دیگری هم نداشتیم و همۀ این کارتن‌ها کتاب و لوازم شخصی من بود. این "چیزِ زیادی نداشتن"، آخرین اثرات ترکش ده سال کشمکش ماجرای ازدواج ما بود. ولی ما خیلی راضی بودیم. دست به‌کار شدیم. دیوارها را رنگ زدیم، کارتن‌ها را باز کردیم و جا دادیم و افتادیم به جان باقیماندۀ پس‌انداز سال‌هایی که کار کرده بودیم. یکی‌یکی اولویت‌ها را خریدیم؛ اول از همه کتابخانه. قیمتش ظرف چند روز دو برابر شده بود. وقتی قیمتش را پرسیدیم فروشنده جواب داد "اگر همین الان بخرید فلان قیمت!". کمی بالا و پایین کردیم؛ قید میز دو نفرۀ غذاخوری را زدیم و خریدیم.

فرش اتاق مطالعه‌مان را دو نفری تا خانه آوردیم و پهن کردیم. کم‌کم ظرف و ظروفمان را کامل کردیم، ضروریات را اول می‌خریدیم. تا عصر کار می‌کردیم و شب‌ها درس می‌خواندیم و گاهی برای تسکین دلمان لیلی و مجنون را ورق می‌زدیم یا آیه‌ای برای هم می‌خواندیم. ایام ماه محرم بود و تا وقتی که زمان و امکانات پخت غذا نداشتیم، مهمان حضرت بودیم. هر روز در خانه‌مان را می‌زدند و دو نوبت نذری می‌دادند و ما گاهی بین کارهای روزانه، دو سه خطی برای مولایمان که در خاص‌ترین شرایط و روزهای زندگیمان مهمان سفره‌اش بودیم  روضه می‌خواندیم.


حواشی:
1.یادمه یک زمانی بابا می‌گفت "از شیر مرغ تا جون آدمیزاد رو جهیزیه برات می‌خرم". اون زمان اونقدر به این حرف دلخوش بودم که هیچ‌وقت فکر نکردم شاید لازم باشه برای همچین زمانی پولی کنار بذارم. وقتی این اتفاق نیوفتاد و نه شیر مرغی بود و نه جون آدمیزادی، نترسیدم. وقتی فقط دو هفته وقت داشتیم که وسائل ضروری رو تهیه کنیم اصلاً نترسیدم. چون برای یک‌بار هم که شده تصمیم گرفته بودم به وعدۀ الهی اطمینان داشته باشم. به رزاق بودنش، به جملۀ "از تو حرکت از من برکت"، به وعده‌هاش برای ازدواج. با اطمینان از اینکه همسرم هیچ کم‌کاری و کوتاهی نکرده و تمام تلاشش رو کرده، توی بی‌ثباتی بازار و نبود جنس و دو برابر شدن قیمت‌ها، با تنهایی‌ای که می‌دونستم در انتظارمونه، زندگیمون رو شروع کردیم و اونقدر محبت و لطف و حمایت و امداد الهی رو دیدم که فکر می‌کنم تا آخر عمر ترس از گرونی و بی‌پولی، خیلی خجالت‌آوره.

اون روزهایی که همسرم دانشجوی دکترا بود و کارگری می‌کرد و طعنه می‌شنیدیم که "با این پول‌ها نمی‌شه زندگی کرد" و روزی که آزمون استخدامی داد و نگران بود که "اگر قبول نشم چی؟" و بهش گفتم" خدایی که می‌خواد رزقمون رو بده براش فرقی نمی‌کنه استخدام باشی یا نه"، مطمئن بودم که وعدۀ الهی حقه. 

2. خبر قبولی آزمون استخدامی همسرم که اومد، یک ماه بود که زندگیمون رو شروع کرده بودیم؛ همه می‌گفتند "این هم رزق ازدواجتون". و من با خودم تکرار می‌کردم "و لن یبطی عنک ما قد قُدّر لک ". تأخیر نمی‌پذیرد آن رزقی که برای تو مقدّر شده است.


انگار کوهی از شانه‌هایمان کم شده باشد. انگار بغضی سنگین، اشکْ نشده، بیخ گلویمان را رها کرده باشد، انگار باری به منزل رسیده باشد.

روز جمعه بود، نشسته بودیم کنارش. نه حرف می‌زد، نه صدایمان را می‌شنید و نه غذایی می‌خورد. سعی می‌کردیم سرمی وصل کنیم که جبران سه روز بی‌غذایی را بکند. موقع نماز ظهر بود. بلند شدم که نماز بخوانم و برگردم. چادرم را گرفت، دوباره زانو زدیم کنارش. تمام قوایش را جمع کرد و به هردویمان اشاره کرد و گفت، "ازتون خیلی راضیم. خدا ان‌شاءالله به همۀ زندیگتون برکت بده". و جان داد.

انگار کوهی از شانه‌هایمان کم شده باشد. انگار بغضی سنگین، اشک نشده، بیخ گلویمان را رها کرده باشد، انگار باری به منزل رسیده باشد.

یاد همۀ سالهایی افتادیم که سخت تنها بودیم، که کسی حالمان را نمی‌پرسید، که وقتی می‌خواستم غز بزنم و پدریش را زیر سوال ببرم، همسرم می‌دوید وسط حرفم که "خدا ازشون راضی باشه. غیبت نکن. کاش دعامون کنه، خدای ما هم بزرگه" و اجازه نداد کینه‌ها روحم را سنگین کند و وقتی رسیدیم خانۀ خودمان، سعی کردیم ده سال سختی و تنهاییمان را به روی کسی نیاوریم و حالا.
لحظۀ آخر از ما راضی بود و دعایمان می‌کرد. انگار باری را به منزل رسانده باشیم. انگار که بغض همۀ این سال‌ها با رفتنش، اشک نشده، دست از سرمان برداشت. پدر همسرم نُه روز ست که بین ما نیست و با رفتنش تمام ناراحتی‌ها و گله‌ها از دلم رفت. خدایا ما ازش راضی بودیم، تو هم راضی باش.


*به تاریخِ 
28
4
98

هنوز به یک سالگیمان نرسیدیم که با مشکلی عجیب و جدید روبرو شده‌ایم. بار این مشکل را بیشتر از هر زمان دیگر باید تنهایی به دوش بکشم و در مواجهه با این مشکل، آدمی باشم که تا به حال نبودم.

همیشه در شروعِ برداشتن قدم‌های بزرگ باید منتظر یک زمین خوردن شدید باشم. همیشه اینطور بوده و گاهی دوباره سرپا شدنم ماه‌ها طول کشیده. اما این‌بار به خودم قول داده بودم که هر روز تازه نفس و پرقدرت قدم بردارم. یادم می‌آید روزی که برنامه‌ها را ریزبه‌ریز توی دفتر می‌نوشتم و سرمست بودم از خوشی روزگارم، به همسرم گفتم، سنگ هم از آسمان ببارد من این راه را بی‌توقف خواهم رفت. حالا سنگ باریده، سنگ‌های درشتی که سر و صورتم را زخمی کرده، سنگهای بزرگی که به سختی زورم بهشان می‌رسد، اما می‌دانم این روزها برای هردویمان بهتر است که یکی‌یکی سنگ‌ها را بردارم و لبخندن به راهم ادامه دهم.

حواشی:

1. لطفاً لطفاً برایمان دعا کنید.

 

2.*کاش در باغ زمین هم میوۀ ممنوعه بود

     بلکه آدم‌ها ازین ویرانه بیرونم کنند

 

3. همۀ این‌ها باعث نمیشه که عید رو تبریک نگم :)  اعیاد و ایام مبارک :)

 

و اصبر و ما صبرک الا بالله و لا تحزن علیهم و لا تک فی ضیق مما یمکرون* ان الله مع الذین اتقوا و الذین هم محسنون

 


فرمود: یک دعا را انتخاب کن و تا آخر عمر در یک وقت مشخص، روزانه، بخوان. اگر حال خوشی نداشتی، تا جایی که حرجی نیست قضایش را به جا بیاور. پیشنهادشان زیارت امین‌الله بود.

روزهای اول غریبه بودم؛ با کلمات، با بار معنایی‌شان، با چینش جملات. بعدتر به لطف خدا حواسم جمع‌تر شد که مثلاً وقتی می‌خوانیم ".جاهدت فی‌الله، و نه "جاهدت فی سبیل‌الله". این خودش دریایی از معانی ست. جایی که می‌خوانیم "سبل الراغبین الیک شارعة"، از شوقِ باز بودن راه‌ها به سمتش، دوست داری بمیری. آنجا که "ان قلوب المخبتین الیک والهة" را می‌گویی، شوقِ خواستنِ حیرانی و واله بودنی عجیب در دلت زنده می‌شود. و با "ارزاقک الی الخلائق من لدنک نازله" می‌بالی به این میراث گرانبهای دعا که به حق، از معصوم صادر شده و بین تمام حوائج معنوی، به یادت می‌آورد که رزّاقت فقط اوست که با خیالی راحت بنشینی به دلبری کردن از خدا و غصۀ روزیت را نخوری.

می‌فرمود آنجا که نوشته: "پهلوی روی مبارک خود را بر قبر گذاشت"، سرت را بگذار همانجا روی سجاده‌ات؛ همانجا قبر امیرالمونین ست. 

آخر دعا که می‌خوانی "انت الهی و سیدی و مولای." دلت می‌خواهد سرت را کج کنی و خدا را با اله و سید و مولا ناز بدهی و عشق بازی کنی.

 

این دعا، شد همۀ زندگی من.

 

حاشیه:

برای چالش ادعیۀ منتخب


هنوز خنکای باد کولر بزرگ محل اسکان تمام وجودم را پر نکرده بود که کسی دوان‌دوان از پشت سر صدایم کرد که "خانم الف! برای ناهار چی می‌خورید؟"! با تردید جواب دادم که فرقی ندارد و من همه‌چیز خوارم! خندید و همین سوال را از هم اتاقیم هم پرسید و در کمتر از یک ثانیه بحث بین اینکه قرمه سبزی‌های رستوران سرکوچه خوب نیست و فلافل هم برای شام در نظر گرفته شده، منجر شد به نتیجۀ جوجه کباب برای ناهار ظهر.

 

نشستم به مرور امتحان ساعت چهار. هنوز قضیۀ "ناهار چی می‌خوری" برایم حل نشده بود که خانم میانسال خوش‌برخوردی به زحمت از پله‌ها بالا آمد و دو پرس غذا و دلستر و سبزی خوردن را همراه با دو بشقاب چینی گلسرخی و قاشق و چنگال و دو لیوان گذاشت جلویمان. شوک‌زده به خانم نگاه کردم و چیزی شبیه به جملۀ "زحمت کشیدید چرا شما؟" از دهانم خارج شد. هنوز سر پا ایستاده بودم و رفتنش را تماشا می‌کردم که هم اتاقی گفت"خیلی زحمت می‌کشن. اینجا اینجوریه. غذا رو به میل خودت سفارش میدن، خودشون هم میارن. ایشون خانم فلانی هستن، با دخترشون؛ همون خانمی که مراقب جلسه ست."

 

تمام روز شرمندۀ زحمات این مادر و دختر بزرگوار بودم و ضمن قدردانی از زحمات این دو عزیز، فکر می‌کردم چرا باید حوزه‌های علمیه هم اینقدر رفاه داشته باشد. از حوزۀ برادران خبر ندارم، اما اینجا، همه چیز بر وفق مرادست. از شرایط امتحان و اسکان تا احترامات وافر به عقیده و نظر و هر حرفی که از دهانت خارج می‌شود. منکر رفاه و امکانات نیستم اما فکر می‌کردم حداقل حوزه و تربیت حوزوی جایی ست که کمی راحت‌تر می‌توانی نفست را ضعیف کنی. اما الان از فضای حوزه می‌ترسم، از اینکه ناهار و شام را به میل نفست سرو کنند، از اینکه هیچ هم‌مباحث قوی و هیچ آدم جسوری نباشد تا نظریه‌هایت را با قوّت رد و تو را وادار به تأمل کند. از این همه آسایش و رفاه و دل‌بخواه بودن می‌ترسم.

حاشیه:

تعاونوا علی البرّ و التقوی.


اینکه در شرایطی که همه نظری بر خلاف تو دارند، خیلی سخت ست که حرف درست را بزنی. برای مشکل پیش رو با استاد بزرگوارم م کردم و ایشان رفتاری را توصیه کردند که برخلاف نظر همه بود. و فرمودند جلوی همه باید اینطور رفتار کنی. قبلترها فکر می‌کردم کار راحتی ست و اگر مصرانه حرف حق بزنی همه تأیید می‌کنند که درایت داری و مستقل و عاقلی. اما نه تنها تأییدت نمی‌کنند بلکه اذعان دارند که احمقی :)

 

دستور رفتاری را از استاد بزرگوارم -حفظه‌الله- گرفتم و برای آرامش بیشتر دو رکعت نماز خواندم و قرآن را باز کردم؛ استاد فرموده بود از هر جا باز شد شروع کن به خواندن. هر آیه‌ای که به دلت نشست، همان، جواب توست؛ دو صفحه خواندم و این دو آیه که دقیقاً شبیه به دستور استاد بود، قلبم را فشرد و حس کردم یک موجودِ هیچی‌ندارِ دست‌خالی هستم که در مقابل معبودی غنی التماس می‌کنم؛

 

قال رب انصرنی بما کذّبون

پروردگارا! مرا در برابر تکذیب آنان یاری کن.

 

حواشی:

1.گزارش درسی مختصر :)

گلوم می‌سوخت چون نمی‌خواستم جلوی احدی گریه کنم. سر درد گرفته بودم از بس اشکهام رو نگه داشته بودم و  به زور خندیده بودم. برای اولین بار توی عمرم بدجوری دلم هوای مادرم را داشت. برای نگران نکردنش چیزی نگفته بودم و با او هم تلفنی می‌گفتم و می‌خندیدم و وقتی ساکت بودم تا حرف‌هایش را بشنوم اشک می‌ریختم.

حرف‌هایمان تمام شد، کتاب و دفترم را بردم کتابخانه. هیچ‌کس نبود. به فرمودۀ استاد دفترم را باز کردم و هرچه به ذهنم می‌رسید را نوشتم و به خیالم اجازه دادم یک ساعت بعد دوباره می‌تواند سوال بپرسد و حرف بزند! در این یک ساعت درس خواندم آنقدر خواندم که به قول استاد ظلمت جهان مادّی را از بین ببرد از محی‌الدین‌عربی خواندم، با ملاصدرا وارد گفتگوی فلسفی شدم و نهایتاً برای حفظ لغات، چند جمله با لغات جدید اسپانیایی مطلب نوشتم. سر یک ساعت دوباره خیالم را آزاد گذاشتم تا نگرانی‌هایش را بگوید و من بنویسم. بعضی از سوالاتش تکراری بود و اجازه ندادم روی کاغذ بیاید. دوباره ساکت شد تا یک ساعت بعد. به نظر می‌رسد با هم رفیق شده‌ایم مثل دو تا آدم عاقل با هم حرف می‌زنیم بین خودمان بماند. دارم تلاش می‌کنم مؤدبش کنم تا هر وقت دلش خواست وارد ذهنم نشود. به مدد الهی.

 

2.کتاب "ادب خیال، عقل و قلب" آقای طاهرزاده، ان‌شاءالله پیشنهاد خوبی ست.


حوالی سال 91 بود. جایی در شیراز تدریس می‌کردم. بخش هایی از ژنتیک را من می‌گفتم و بخش‌های مهمترش را آقای الف! صدوهشتاد درجه در اعتقادات با هم متفاوت بودیم. من گاهی بین درس گریزی می‌زدم به مباحث فلسفی و وجودی. و ساعت بعد، ایشان در چشم به‌هم زدنی همه را زیر سؤال می‌برد. نابغه‌ای بود در علم ژنتیک و من همیشه بعد از اتمام تدریسم، می‌نشستم توی کلاس و تمام کلماتش را جزوه می‌نوشتم. آن‌وقت‌ها به من می‌گفت فلانی! بیا تا راه پول در آوردن را از این علم ژنتیک یادت بدهم و من با اینکه قبول داشتم پول اصلاً چیز بدی نیست، اما می‌گفتم هدف‌های دیگری دارم.

 

بعد از هفت سال، دیروز رفتم سر کلاسی که ایشان استادش بود. تا مرا دید شناخت گفت آمدی اینجا را هم صاحب شوی؟ گفتم خیر، آمده‌ام شاگردی کنم.حالا پولدار شده بود و مثل همیشه اولین کلمه‌ای که روی تخته نوشت "پول" بود. میلیاردر بود و هنوز هم ژنتیک را عالی تدریس می‌کرد. به بچه‌ها گفتم، اگر از ایشان این درس را یاد نگیرید، از هیچ‌کس یاد نخواهید گرفت.

 

هیچ‌چیز نمی‌توانست مثل حضور در کلاس ایشان من را به وجد بیاورد. کسی که تو را وادار می‌کند هر دقیقه، یک دور عقایدت را چک کنی! و یک‌بار هم دنیای پر رمز و راز ژنتیک را از دید ایشان ببینی.

 

حواشی:

1. از ارم شیراز تا انقلاب تهران، هفت سال گذشت و بحث من و آقای دکتر الف، هنوز هم بر سر تحلیل درست و رابطۀ بین رؤیای صادقه و پالس‌های الکتریکی مغز ست و باز هم بحثمان دربارۀ چارچوب‌های اخلاقی ژنتیک پزشکی به سرانجام نرسیده بود که ماشین مدل بالایی آمد و اقای دکتر را با خودش برد.

 

2. بهترین چیزی که از ایشان یاد گرفتم این بود که باید مهار‌ت‌های جانبیِ زیادی به دست بیاوریم تا توی رشتۀ خودمان موفق باشیم. حتی یک جاهایی پای قوانین بیزینس هم به ژنتیک باز می‌شود یا مدیریت.

 

3. جملۀ معروف ایشان "از کسی نپرس این رشته خوبه یا بد؛ خوب و بد رو تو می‌سازی".


غالباً "شکستن" چیزی، یعنی خرابی و زشتی نسبت به وضعیّت اولیّه. اما شکسته‌هایی هم هستند که بعد شکستن زیباتر می‌شوند؛ أنا عند المنکسره قلوبهم. زیباتر از دل شکسته هم داریم؟!

 

 

حاشیه:

گاهی فکر می‌کنیم موقعیت‌های زندگیمان درست شبیه به ظرفی شکسته ست که نه به‌کار می‌آید و نه زیبایی اولیهاش را دارد اما یک هنرمند بلد ست این شکسته‌ها را طوری به‌هم پیوند بزند که ظرف دیگری شود که خواهان بیشتری هم دارد؛ مثلاً بین شکستگی‌ها را با طلا پر کند یا مثلاً با شکستگی‌ها نقش و نگارهایی ایجاد کنند.

حالا خودش فرموده که انا عند المنکسره قلوبهم. اصلاً خیال کن خداوند با دستان هنرمندش، با جباریّتش می‌خواهد خودش را بین پاره‌های دلت جا دهد و زیباترت کند.ان الله لا یخلف المیعاد.


از چند روز پیش، ذهنم درگیر مراسم چهلم پدر همسرم بود. می‌دانستم از شهرستان مهمان دارند، شلوغ ست و از حال‌وحوصلۀ این روزهای من، خارج. دنبال راهی می‌گشتم که نباشم. مادر همسرم صدایم کرد که"پیشنهاد می‌کنم بری سفری چند روزه، اصلاً فرصت مناسبیه که تنهایی بری و تنها باشی. برو کمی به خودت استراحت بده و از این شلوغی اگر دوست نداری، دور باش. نگران چیزی نباش". خدا می‌داند چقدر از ته دل برایشان دعا کردم.

 

برنامۀ قم را ریختم. جزوه و کتاب و درس هم همراهم می‌آیند ان‌شاءالله. شاید چند تا از کلاس‌های استاد بزرگوارمان را هم شرکت کنم. و از همه مهمتر کمی خلوت کنم با بانوی قم. کمی آماده شوم برای روزهای سخت زندگی، برای پستی و بلندی‌هایی که دارد، برای تنهایی‌هایی که چاره ندارد، برای شکستن‌هایی که باید تاب بیاورم، برای آماده شدن برای هر آنچه حضرت دوست می‌پسندد. حتی برای شادی‌ها. شادی‌ها هم آمادگی می‌خواهد. باید آنقدر محکم باشی که؛ لا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما اتاکم.

 

حاشیه:

قطعاً و قطعاً تمام دوستان مجازی رو با اسم و رسم دعا خواهم کرد ان‌شاءالله به شرط لیاقت. شما هم من رو از دعاتون محروم نکنید لطفاً. پیشاپیش عید عزیز هم مبارک :)

 

عنوان: نامه‌هایم چشم‌هایت را اذیت می‌کند/ دردودل کردن برای تو حضوری بهتر است :)


بسم الله الرحمن الرحیم

سلام به دوستان عزیزم.

توی این مدت دوستانی خارج از این فضا، چندین‌بار با لطف و مهربانی جویای احوالات بنده بودند. فکر کردم شاید بد نباشه چند خطی برای دوستان عزیزم بنویسم.

الحمدلله و به لطف دعای شما دوستان، زندگی در بهترین حالت خودش داره پیش می‌ره و بقیۀ امور درسی و کاری هم به لطف خدا از راه دور و مجازی در حال انجام شدن هست.

مدتهاست که مطمئن شدم عمر وبلاگ‌نویسی خانم الفـ قطعاً به پایان رسیده. این روزها و اتفاقاتی که همه‌مون پشت سر گذاشتیم هم، مؤید این تصمیم شد. معتقدم در عزای سردار عزیزمون، فرو ریختیم و دوباره ساخته شدیم و این روزها که داریم با "کرونایِ هماهنگ با رحمت مطلقۀ الهی"* دست‌و‌پنجه نرم می‌کنیم؛ همۀ این‌ها آدمی دیگر و فضای دیگری می‌طلبه. حداقل برای خودم اینطور حس می‌کنم. و این شد که در تصمیم پایان وبلاگ‌نویسی و کلّا نوع حضور در فضای مجازی مصمم‌تر شدم.

ان‌شاءالله روزی در جایی دیگر و فضایی دیگر همدیگر رو ببینیم و بخوانیم و بشنویم.

 

حواشی:

1. بسیار محتاج دعای دوستان هستم.

2. وبلاگی که بعد از حذف وبلاگ اصلی توسط دوستی ناشناس راه‌اندازی شد، بسته شد و اینجا رو باز گذاشتم که دوباره اتفاق قبل تکرار نشه و طبیعتاً الان خودم یعنی خانم الفـ این نوشته رو خدمتتون ارسال می‌کنم.

 

3. مرا بلای تو از محنت جهان برهاند

   چگونه شکر کنم نعمت بلای تو را  (سیف فرغانی)

 

 

ز بیانات آیت الله جوادی آملی


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها