+
+ ترجیحاً معرّفی میکنم این سه وبلاگ هستند؛
حبذا: این وبلاگ رو وقت بذارید و از اول تا آخرش رو بخونید و دنبال کنید اگر مایل هستید. نویسندۀ وبلاگ به نظر بنده، خیلی بیشتر از چیزی که مینویسه حرف برای گفتن داره. نوشتهها همیشه و همیشه من رو وادار به حرکت میکنه و در هر حال روحی که باشم من رو متعادل میکنه. ایشون با اینکه بسیار مبادی آداب شرعی و اخلاقی هستند در ارتباطات و تعاملات امّا با دقت و بسیار حساب شده حتی به کامنتهای خصوصی هم پاسخ میدن (مگر اینکه ضرورتی نباشه).
ن و القلم و ما یسطرون: بحثهای دقیقی که ایشون مطرح میکنن، همیشه این رو به من یادآوری میکنه که همه چیز، اونطوری که من فکر میکنم نیست، و تشویق میشم به عمیق دیدن و گاهاً فکر کردن به مبانیای که داشتم.
سیبزمینی: نوشتههای ایشون وقف شده ست انگار. "خود" رو کنار گذاشتن و تمام دغدغه و قلمشون رو اختصاص دادن به از شهدا و انقلاب نوشتن. در این زمینهها مستند هم میسازند و حتی فیلمهایی که برای دیدن انتخاب میکنن اغلب از یک تفریح ساده فاصله داره و در مسیر همین دغدغهشون هست که نشون میده چقدر با آرمانهاشون زندگی میکنن و دقیقا میدونن دنبال چی میگردن. وقتی بعضی مسائل، از جمله آرمان خواهی و حفظ اصول و ارمانها برام کمرنگ میشه حتما و حتما وبلاگ ایشون رو میخونم.
+
پلک شیشه ای و
طاق فیروزه و
موزۀ درد معاصر و
شبگرد دعوت میکنم که لطفا در این چالش شرکت کنن.
این شتر رو یادتونه؟
حالا با دستهای هنرمندانۀ
ایشون جاودانه و تبدیل به یک خاطره شد :)
اینقدر دقیق که حتی اون خط مشکی انتهای بدن رو هم درآورده :). بچههایی که اون روز سر کلاس بودند باز شیطونیشون گل کرده. یکیشون میگفت دیگه همیشه میتونیم بهش بخندیم :)
*خوب شد مجنون رو سیاه کرده بودم :))
خوش ذوق و کار درست :)
همیشه من رو شرمنده محبت خودش میکنه. با دیدن این خانم کوچولو که با نهامون هم ست کرده :) حسابی ذوق زده شدم چون اصلاً انتظارش رو نداشتم.
حاشیه:
عروسکهای حسنا
اینستاگرام: hosna_dolls
تلگرام: hosna_dolls
تصویر
هر چه میخواهیم وادارش کنیم بنشیند و به عروسکها نگاه کند و از نمایش لذّت ببرد زیر بار نمیرود. مدام توجّهاش سمت پشت صحنه و گردانندگان عروسکهاست. نهایتاً رضایت داد به اینکه بنشیند و نگاه کند و فقط صحنههای خندهدار را برود با پشت صحنه شریک شود.
در حالیکه میخندد میدود سمت عمه و مادربزرگش، عروسکها را از دستشان میگیرد و خودش را توی بغلشان رها میکند. "ممنون"ی میگوید و برمیگردد سرجایش.
حواشی:
1.کاش همان بچهای باشم که حواسش به همۀ پشت صحنهها و گردانندۀ اصلی همۀ قشنگیها باشد. تماشا کند، لذت ببرد، و وقت شادی و لذت بداند آفرینندۀ اصلی آن لحظات شاد کیست. الحمدلله رب العالمین.
2.عشق ما را پی کاری به جهان آورده ست
ادب آن ست که مشغول تماشا نشویم
+ بغض کردم. بغض کردم بابت همۀ دلبریهایش که فریاد میزند "هرجا رفتی بیا همینجا. هیچجا، پیشِ من نمیشود". با عوض شدن فصلها دلبری میکند، با طعم میوهها، با رنگوبوی گلها، با تنوع آدمها، با.
+
+
ایستاده بود جلوی آینۀ کوچک روی میز و سعی میکرد خودش را ببیند. خودش را خم میکرد، از گردن به پایین را نمیدید، راست میایستاد، صورتش را نمیدید! از اینکه فقط میتوانست بخشی از خودش را ببیند عصبانی شد که: "من میرم خونهمون، آینۀ شما منو درست نشون نمیده!".
راست میگفت، آینه کوچک بود.
**
موقع رفتن، آینۀ قدّی جلوی در را دید، مکث کرد، خودش را دید؛ تمام و کمال. خندید و رفت.
حاشیه:
با این کارش، مثالی که همیشه میشنیدم را به چشمم دیدم؛ انسان را آفریدهاند تا آینۀ تمامنمای اسماءالله باشد. میخواهی آینۀ قدّی باشی یا کوچکِ طاقچهای؟
هنوز به یک سالگیمان نرسیدیم که با مشکلی عجیب و جدید روبرو شدهایم. بار این مشکل را بیشتر از هر زمان دیگر باید تنهایی به دوش بکشم و در مواجهه با این مشکل، آدمی باشم که تا به حال نبودم.
همیشه در شروعِ برداشتن قدمهای بزرگ باید منتظر یک زمین خوردن شدید باشم. همیشه اینطور بوده و گاهی دوباره سرپا شدنم ماهها طول کشیده. اما اینبار به خودم قول داده بودم که هر روز تازه نفس و پرقدرت قدم بردارم. یادم میآید روزی که برنامهها را ریزبهریز توی دفتر مینوشتم و سرمست بودم از خوشی روزگارم، به همسرم گفتم، سنگ هم از آسمان ببارد من این راه را بیتوقف خواهم رفت. حالا سنگ باریده، سنگهای درشتی که سر و صورتم را زخمی کرده، سنگهای بزرگی که به سختی زورم بهشان میرسد، اما میدانم این روزها برای هردویمان بهتر است که یکییکی سنگها را بردارم و لبخندن به راهم ادامه دهم.
حواشی:
1. لطفاً لطفاً برایمان دعا کنید.
2.*کاش در باغ زمین هم میوۀ ممنوعه بود
بلکه آدمها ازین ویرانه بیرونم کنند
3. همۀ اینها باعث نمیشه که عید رو تبریک نگم :) اعیاد و ایام مبارک :)
و اصبر و ما صبرک الا بالله و لا تحزن علیهم و لا تک فی ضیق مما یمکرون* ان الله مع الذین اتقوا و الذین هم محسنون
فرمود: یک دعا را انتخاب کن و تا آخر عمر در یک وقت مشخص، روزانه، بخوان. اگر حال خوشی نداشتی، تا جایی که حرجی نیست قضایش را به جا بیاور. پیشنهادشان زیارت امینالله بود.
روزهای اول غریبه بودم؛ با کلمات، با بار معناییشان، با چینش جملات. بعدتر به لطف خدا حواسم جمعتر شد که مثلاً وقتی میخوانیم ".جاهدت فیالله، و نه "جاهدت فی سبیلالله". این خودش دریایی از معانی ست. جایی که میخوانیم "سبل الراغبین الیک شارعة"، از شوقِ باز بودن راهها به سمتش، دوست داری بمیری. آنجا که "ان قلوب المخبتین الیک والهة" را میگویی، شوقِ خواستنِ حیرانی و واله بودنی عجیب در دلت زنده میشود. و با "ارزاقک الی الخلائق من لدنک نازله" میبالی به این میراث گرانبهای دعا که به حق، از معصوم صادر شده و بین تمام حوائج معنوی، به یادت میآورد که رزّاقت فقط اوست که با خیالی راحت بنشینی به دلبری کردن از خدا و غصۀ روزیت را نخوری.
میفرمود آنجا که نوشته: "پهلوی روی مبارک خود را بر قبر گذاشت"، سرت را بگذار همانجا روی سجادهات؛ همانجا قبر امیرالمونین ست.
آخر دعا که میخوانی "انت الهی و سیدی و مولای." دلت میخواهد سرت را کج کنی و خدا را با اله و سید و مولا ناز بدهی و عشق بازی کنی.
این دعا، شد همۀ زندگی من.
حاشیه:
برای چالش ادعیۀ منتخب
هنوز خنکای باد کولر بزرگ محل اسکان تمام وجودم را پر نکرده بود که کسی دواندوان از پشت سر صدایم کرد که "خانم الف! برای ناهار چی میخورید؟"! با تردید جواب دادم که فرقی ندارد و من همهچیز خوارم! خندید و همین سوال را از هم اتاقیم هم پرسید و در کمتر از یک ثانیه بحث بین اینکه قرمه سبزیهای رستوران سرکوچه خوب نیست و فلافل هم برای شام در نظر گرفته شده، منجر شد به نتیجۀ جوجه کباب برای ناهار ظهر.
نشستم به مرور امتحان ساعت چهار. هنوز قضیۀ "ناهار چی میخوری" برایم حل نشده بود که خانم میانسال خوشبرخوردی به زحمت از پلهها بالا آمد و دو پرس غذا و دلستر و سبزی خوردن را همراه با دو بشقاب چینی گلسرخی و قاشق و چنگال و دو لیوان گذاشت جلویمان. شوکزده به خانم نگاه کردم و چیزی شبیه به جملۀ "زحمت کشیدید چرا شما؟" از دهانم خارج شد. هنوز سر پا ایستاده بودم و رفتنش را تماشا میکردم که هم اتاقی گفت"خیلی زحمت میکشن. اینجا اینجوریه. غذا رو به میل خودت سفارش میدن، خودشون هم میارن. ایشون خانم فلانی هستن، با دخترشون؛ همون خانمی که مراقب جلسه ست."
تمام روز شرمندۀ زحمات این مادر و دختر بزرگوار بودم و ضمن قدردانی از زحمات این دو عزیز، فکر میکردم چرا باید حوزههای علمیه هم اینقدر رفاه داشته باشد. از حوزۀ برادران خبر ندارم، اما اینجا، همه چیز بر وفق مرادست. از شرایط امتحان و اسکان تا احترامات وافر به عقیده و نظر و هر حرفی که از دهانت خارج میشود. منکر رفاه و امکانات نیستم اما فکر میکردم حداقل حوزه و تربیت حوزوی جایی ست که کمی راحتتر میتوانی نفست را ضعیف کنی. اما الان از فضای حوزه میترسم، از اینکه ناهار و شام را به میل نفست سرو کنند، از اینکه هیچ هممباحث قوی و هیچ آدم جسوری نباشد تا نظریههایت را با قوّت رد و تو را وادار به تأمل کند. از این همه آسایش و رفاه و دلبخواه بودن میترسم.
حاشیه:
تعاونوا علی البرّ و التقوی.
اینکه در شرایطی که همه نظری بر خلاف تو دارند، خیلی سخت ست که حرف درست را بزنی. برای مشکل پیش رو با استاد بزرگوارم م کردم و ایشان رفتاری را توصیه کردند که برخلاف نظر همه بود. و فرمودند جلوی همه باید اینطور رفتار کنی. قبلترها فکر میکردم کار راحتی ست و اگر مصرانه حرف حق بزنی همه تأیید میکنند که درایت داری و مستقل و عاقلی. اما نه تنها تأییدت نمیکنند بلکه اذعان دارند که احمقی :)
دستور رفتاری را از استاد بزرگوارم -حفظهالله- گرفتم و برای آرامش بیشتر دو رکعت نماز خواندم و قرآن را باز کردم؛ استاد فرموده بود از هر جا باز شد شروع کن به خواندن. هر آیهای که به دلت نشست، همان، جواب توست؛ دو صفحه خواندم و این دو آیه که دقیقاً شبیه به دستور استاد بود، قلبم را فشرد و حس کردم یک موجودِ هیچیندارِ دستخالی هستم که در مقابل معبودی غنی التماس میکنم؛
قال رب انصرنی بما کذّبون
پروردگارا! مرا در برابر تکذیب آنان یاری کن.
حواشی:
1.گزارش درسی مختصر :)
گلوم میسوخت چون نمیخواستم جلوی احدی گریه کنم. سر درد گرفته بودم از بس اشکهام رو نگه داشته بودم و به زور خندیده بودم. برای اولین بار توی عمرم بدجوری دلم هوای مادرم را داشت. برای نگران نکردنش چیزی نگفته بودم و با او هم تلفنی میگفتم و میخندیدم و وقتی ساکت بودم تا حرفهایش را بشنوم اشک میریختم.
حرفهایمان تمام شد، کتاب و دفترم را بردم کتابخانه. هیچکس نبود. به فرمودۀ استاد دفترم را باز کردم و هرچه به ذهنم میرسید را نوشتم و به خیالم اجازه دادم یک ساعت بعد دوباره میتواند سوال بپرسد و حرف بزند! در این یک ساعت درس خواندم آنقدر خواندم که به قول استاد ظلمت جهان مادّی را از بین ببرد از محیالدینعربی خواندم، با ملاصدرا وارد گفتگوی فلسفی شدم و نهایتاً برای حفظ لغات، چند جمله با لغات جدید اسپانیایی مطلب نوشتم. سر یک ساعت دوباره خیالم را آزاد گذاشتم تا نگرانیهایش را بگوید و من بنویسم. بعضی از سوالاتش تکراری بود و اجازه ندادم روی کاغذ بیاید. دوباره ساکت شد تا یک ساعت بعد. به نظر میرسد با هم رفیق شدهایم مثل دو تا آدم عاقل با هم حرف میزنیم بین خودمان بماند. دارم تلاش میکنم مؤدبش کنم تا هر وقت دلش خواست وارد ذهنم نشود. به مدد الهی.
2.کتاب "ادب خیال، عقل و قلب" آقای طاهرزاده، انشاءالله پیشنهاد خوبی ست.
حوالی سال 91 بود. جایی در شیراز تدریس میکردم. بخش هایی از ژنتیک را من میگفتم و بخشهای مهمترش را آقای الف! صدوهشتاد درجه در اعتقادات با هم متفاوت بودیم. من گاهی بین درس گریزی میزدم به مباحث فلسفی و وجودی. و ساعت بعد، ایشان در چشم بههم زدنی همه را زیر سؤال میبرد. نابغهای بود در علم ژنتیک و من همیشه بعد از اتمام تدریسم، مینشستم توی کلاس و تمام کلماتش را جزوه مینوشتم. آنوقتها به من میگفت فلانی! بیا تا راه پول در آوردن را از این علم ژنتیک یادت بدهم و من با اینکه قبول داشتم پول اصلاً چیز بدی نیست، اما میگفتم هدفهای دیگری دارم.
بعد از هفت سال، دیروز رفتم سر کلاسی که ایشان استادش بود. تا مرا دید شناخت گفت آمدی اینجا را هم صاحب شوی؟ گفتم خیر، آمدهام شاگردی کنم.حالا پولدار شده بود و مثل همیشه اولین کلمهای که روی تخته نوشت "پول" بود. میلیاردر بود و هنوز هم ژنتیک را عالی تدریس میکرد. به بچهها گفتم، اگر از ایشان این درس را یاد نگیرید، از هیچکس یاد نخواهید گرفت.
هیچچیز نمیتوانست مثل حضور در کلاس ایشان من را به وجد بیاورد. کسی که تو را وادار میکند هر دقیقه، یک دور عقایدت را چک کنی! و یکبار هم دنیای پر رمز و راز ژنتیک را از دید ایشان ببینی.
حواشی:
1. از ارم شیراز تا انقلاب تهران، هفت سال گذشت و بحث من و آقای دکتر الف، هنوز هم بر سر تحلیل درست و رابطۀ بین رؤیای صادقه و پالسهای الکتریکی مغز ست و باز هم بحثمان دربارۀ چارچوبهای اخلاقی ژنتیک پزشکی به سرانجام نرسیده بود که ماشین مدل بالایی آمد و اقای دکتر را با خودش برد.
2. بهترین چیزی که از ایشان یاد گرفتم این بود که باید مهارتهای جانبیِ زیادی به دست بیاوریم تا توی رشتۀ خودمان موفق باشیم. حتی یک جاهایی پای قوانین بیزینس هم به ژنتیک باز میشود یا مدیریت.
3. جملۀ معروف ایشان "از کسی نپرس این رشته خوبه یا بد؛ خوب و بد رو تو میسازی".
غالباً "شکستن" چیزی، یعنی خرابی و زشتی نسبت به وضعیّت اولیّه. اما شکستههایی هم هستند که بعد شکستن زیباتر میشوند؛ أنا عند المنکسره قلوبهم. زیباتر از دل شکسته هم داریم؟!
حاشیه:
گاهی فکر میکنیم موقعیتهای زندگیمان درست شبیه به ظرفی شکسته ست که نه بهکار میآید و نه زیبایی اولیهاش را دارد اما یک هنرمند بلد ست این شکستهها را طوری بههم پیوند بزند که ظرف دیگری شود که خواهان بیشتری هم دارد؛ مثلاً بین شکستگیها را با طلا پر کند یا مثلاً با شکستگیها نقش و نگارهایی ایجاد کنند.
حالا خودش فرموده که انا عند المنکسره قلوبهم. اصلاً خیال کن خداوند با دستان هنرمندش، با جباریّتش میخواهد خودش را بین پارههای دلت جا دهد و زیباترت کند.ان الله لا یخلف المیعاد.
از چند روز پیش، ذهنم درگیر مراسم چهلم پدر همسرم بود. میدانستم از شهرستان مهمان دارند، شلوغ ست و از حالوحوصلۀ این روزهای من، خارج. دنبال راهی میگشتم که نباشم. مادر همسرم صدایم کرد که"پیشنهاد میکنم بری سفری چند روزه، اصلاً فرصت مناسبیه که تنهایی بری و تنها باشی. برو کمی به خودت استراحت بده و از این شلوغی اگر دوست نداری، دور باش. نگران چیزی نباش". خدا میداند چقدر از ته دل برایشان دعا کردم.
برنامۀ قم را ریختم. جزوه و کتاب و درس هم همراهم میآیند انشاءالله. شاید چند تا از کلاسهای استاد بزرگوارمان را هم شرکت کنم. و از همه مهمتر کمی خلوت کنم با بانوی قم. کمی آماده شوم برای روزهای سخت زندگی، برای پستی و بلندیهایی که دارد، برای تنهاییهایی که چاره ندارد، برای شکستنهایی که باید تاب بیاورم، برای آماده شدن برای هر آنچه حضرت دوست میپسندد. حتی برای شادیها. شادیها هم آمادگی میخواهد. باید آنقدر محکم باشی که؛ لا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما اتاکم.
حاشیه:
قطعاً و قطعاً تمام دوستان مجازی رو با اسم و رسم دعا خواهم کرد انشاءالله به شرط لیاقت. شما هم من رو از دعاتون محروم نکنید لطفاً. پیشاپیش عید عزیز هم مبارک :)
عنوان: نامههایم چشمهایت را اذیت میکند/ دردودل کردن برای تو حضوری بهتر است :)
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به دوستان عزیزم.
توی این مدت دوستانی خارج از این فضا، چندینبار با لطف و مهربانی جویای احوالات بنده بودند. فکر کردم شاید بد نباشه چند خطی برای دوستان عزیزم بنویسم.
الحمدلله و به لطف دعای شما دوستان، زندگی در بهترین حالت خودش داره پیش میره و بقیۀ امور درسی و کاری هم به لطف خدا از راه دور و مجازی در حال انجام شدن هست.
مدتهاست که مطمئن شدم عمر وبلاگنویسی خانم الفـ قطعاً به پایان رسیده. این روزها و اتفاقاتی که همهمون پشت سر گذاشتیم هم، مؤید این تصمیم شد. معتقدم در عزای سردار عزیزمون، فرو ریختیم و دوباره ساخته شدیم و این روزها که داریم با "کرونایِ هماهنگ با رحمت مطلقۀ الهی"* دستوپنجه نرم میکنیم؛ همۀ اینها آدمی دیگر و فضای دیگری میطلبه. حداقل برای خودم اینطور حس میکنم. و این شد که در تصمیم پایان وبلاگنویسی و کلّا نوع حضور در فضای مجازی مصممتر شدم.
انشاءالله روزی در جایی دیگر و فضایی دیگر همدیگر رو ببینیم و بخوانیم و بشنویم.
حواشی:
1. بسیار محتاج دعای دوستان هستم.
2. وبلاگی که بعد از حذف وبلاگ اصلی توسط دوستی ناشناس راهاندازی شد، بسته شد و اینجا رو باز گذاشتم که دوباره اتفاق قبل تکرار نشه و طبیعتاً الان خودم یعنی خانم الفـ این نوشته رو خدمتتون ارسال میکنم.
3. مرا بلای تو از محنت جهان برهاند
چگونه شکر کنم نعمت بلای تو را (سیف فرغانی)
*از بیانات آیت الله جوادی آملی
درباره این سایت